مهدویت

مهدویت

مهدویت
مهدویت

مهدویت

مهدویت

سرنوشت عدالت در جهان مدرن1

سرنوشت عدالت در جهان مدرن1

پیش از آنکه وارد بحث شویم، به چند نکته باید توجه کنیم تا این بحث در حد مقدور فایده بخش باشد. نکته ای که بحث عدالت در مورد نظام مدرن، یعنی داوری درباره جایگاه و سرنوشت عدالت در نظام مدرن را دشوار می کند، این است که ما در یک موقعیت و تمدنی قرار داریم که شاید بیش از هر تمدن دیگر، درباره عدالت یا به تعبیر دیگر در باب حق و حقوق انسانی و حقوق بشر سخن گفته شده است. درواقع مشکلی که در موقعیت کنونی بیشتر کشورها برای پیش بردن سخن خود با آن مواجه هستند، این است که طرف مقابل پشت سپری بسیار ارزشمند به نام حقوق بشر پناه می­گیرد و وقتی با چنین وضعی مواجه می­شوید، کارها بیسار دشوار می شود؛ یعنی اگر بعضاً به عالم توجه کنید، ممکن است یک گونه داوری کنید و از طرف دیگر اگر به کلام، سخن، بیان و میزان حجم مطالب نظریه پردازی ها و اقوالی که در باب حقوق بشر گفته می شود نگاه کنید، آن وقت ممکن است در نظریه­ی ابتدایی خود که براساس وقایع گفته شده بود، تردید کنید.               
نکته دیگری که کار داوری درباره غرب را از نقطه نظر عدالت دشوار می کند، دستاوردهای مادی این تمدن است. همیشه این طور است که بسیاری از وضعیت ها و ارزشها همدیگر را آلوده می کنند؛ یعنی غرب ممکن است که در قبال بهره های مادی فراوانی که از قبل صنعت، علم و ... برای بشر حاصل کرده، انسان را در داوریهایش در مورد عدالت غرب دچار مشکل نماید و اینها ورطه­هایی است که ما باید برای داوری در این مورد، از آن پرهیز کنیم. البته از جهاتی هم داوری در مورد وضع عدالت در غرب آنچنان که معمول است و در بحث های سیاسی و روزنامه­ها هم گفته می شود، چندان هم ساده نیست و یک وضعیت بسیار پیچیده­ای است. ما نیز باید مقداری بیشتر تلاش کنیم و از دیدگاه­های متفاوتی مسئله را دنبال کنیم. اما بحث در مورد سرنوشت عدالت در غرب و یا تجدد، از یک جهت هم، بحث ساده­ و راحتی نیست و داوری بسیار کلانی را از گوینده یا مخاطب می طلبد؛ یعنی ما حداقل چهار زمینه بحث متفاوت در این قلمرو داریم. یک جهت، بعد تئوریک آن است؛ یعنی در مقام نظر و به اصطلاح نظریه پردازی می توانیم سؤال کنیم که تجدد، غرب یا کل فلسفه سیاسی موجود در غرب چه نوع مواجهه ای با مسئله عدالت کرده است. آیا بر عدالت اهتمام ورزیده یا اینکه از آن غفلت کرده است ؟ آیا سطح بحث و سطح درک ما را از این مقوله افزایش داده است یا اینکه کاهش داده است ؟ آیا روش ها و راهکارهای دستیابی به عدالت را روشنتر و واضح تر بیان کرده است یا نه؟ در هر صورت امر از نقطه نظر گفتمانی، یعنی نظری و مفهومی چه دستاوردی برای نظریه عدالت داشته است؟ نظریه عدالتی که شاید بتوان گفت با تاریخ بشر همراه است. یعنی از آن زمانی که قابیل، هابیل را کشت، حداقل این مفهوم در ذهن بشر شکل گرفته است که تا امروز و کمابیش اینجا و آنجا در باب آن نظریه پردازی شده است. یک بعد دیگر بحث، بعد عینی و واقعی مطلب است که این ناظر به اعمال و کردار یا آثارونتایج حاصل از آن چیزی است که ما به اسم قلمرو غرب می شناسیم که الزاماً این قلمرو محدود به جغرافیای خاصی نمی­باشد، بلکه بیشتر ناظر به یک فرهنگ و یک تمدن خاص است. هرچند که نسبتی هم با یک جغرافیای خاص دارد. پس می­توان هر تمدنی را از جهات مختلف ارزیابی کرد که عملکرد آن در زمینه عدالت چگونه بوده است. در واقع این جنبه عملی ارزیابی ماست؛ یعنی بعد عملی و واقعی هر دوی این ابعاد ممکن است هر کدام دو بعد یا دووجه پیدا کند. وجه اول این است که آن تمدن و فرهنگ در رابطه با خودش چگونه عمل کرده، نه در رابطه با کل بشریت. چون به طور معمول تمدنها وفرهنگها ناظر به اوضاع واحوال داخلی خودشان نیستند؛ یعنی یک تصویری از انسان و یک چارچوب کلی از یک فرهنگ مشخص، جامع و معین دارند که در راستای آن عمل و نظریه پردازی می کنند. اما بعد مهم ارزیابی هر تمدنی از این منظر، رابطه، آثار و کردار عدالت خواهانه و عدالت پرورانه اش با دیگر اقوام و جمعیت هاست؛ یعنی اشخاصی که بیرون از حوزه آن تمدن و فرهنگ قرار می گیرد. اگر از این مقوله یعنی جایگاه و سرنوشت عدالت در دنیای مدرن یا دنیای متجدد، به تاریخ برگردیم یا اصلا به شیوۀ نظری تامل کنیم، می­بینیم که تمدنها و فرهنگ های جوامع مختلف، اساسا تمایز بنیادی و محوری خود را از بعضی مقولات غایی به دست می آورند. هرتمدنی و فرهنگ هرجامعه ای، در واقع به یک معنا هم برساخته از یک معنا و یا یک یا چند ارزش غایی محدود است و هم صورت خارجی آن معانی و ارزشهای غایی است. گویی که اگر ما به تاریخ نگاه کنیم، می­بینیم این سیستم در ربط به این معنا شکل گرفته و پیش می رود و در واقع معانی غایی را در جهان عینی محقق می کند. در غیر این صورت نمی­توان وجه تمایزی بین جوامع، فرهنگها و تمدنها پیدا کرد. چرا یک تمدن با تمدن دیگر فرق دارد؟ چرا علم یک جامعه، دانش یک جامعه، فرهنگ یک جامعه، طرز پوشش یک جامعه و حتی خوردن، خوابیدن، نفرت و لذت بردنش، با یک جامعۀ دیگر متفاوت است؟ و چرا شأنیت علم تجربی در دوران قرون وسطی در غرب اینقدر پایین می آید و برعکس در دوره بعد، آنقدر بالا می آید که به نحوی بر همه جهات دیگر غلبه می کند. همۀ این صورت های تمدنی که در یک تمدن ظاهر می شود، از قبیل نهادها، اشکال مختلف رفتاری و تحولاتی که در درون یک تمدن ظاهر می شود، حول ارزشهای غایی شکل می گیرد. یعنی هر تمدن را باید به شکل یک هرم تصور کنید که در راس آن هرم، بعضی از آن ارزشهای غایی وجود دارد که آن ارزشهای غایی خرد می شود به سطوح پایین این هرم می­ریزد؛ تا جایی که به رفتارهای جزئی می رسد. یعنی هررفتار جزئی، هر عمل و هر جریان یک نهاد، به نحوی با این ارزش غایی ربط پیدا می کند. هر تمدنی یک فراگفتمانی را متناسب با خودش شکل می دهد که این فراگفتمان ها، در واقع همان چهارچوب های مفهومی هستند که در درون آن، معنای غایی و اساسی سوالات و جوابهای ناظر به آن طرح می شود و متناسب با حقیقت آن جامعه یا تمدن پاسخ گرفته می شود که البته این فراگفتمان در سطح کلانی است و درون این فراگفتمان، گفتمان هایی فرعی مثل ادبیات، علم و ... وجود دارد.با این مقدمۀ مختصر درواقع ما به این نقطه می رسیم که هر تمدنی، یک گفتمان یا یک فراگفتمان خاص برای خود ایجاد می کند و پرورش می دهد؛ به نحوی که موجودیتش را توضیح می دهد و این امکان را به آن می دهد که به صورت خاصی عمل کند. با این تفاسیر، فراگفتمان غرب، چه نوع فرا گفتمانی است و فراگفتمان تجدد چه نوع فراگفتمانی؟ آیا فراگفتمان غرب یا تجدد، گفتمان عدالت است و یا اگر نیست، گفتمان عدالت به عنوان یک گفتمان فرعی، چه نسبتی با این گفتمان دارد. اگر یک گفتمانی گفتمان عدالت باشد، مسئله اصلی آن گفتمان در تمام حوزه های زیرمجموعۀ آن گفتمان، از جمله فلسفه سیاسی، زیبایی شناسی، ادبیات و ... حل و فصل مسائل ناظر به عدالت است؟ یعنی به عنوان مثال در ادبیات می خواهد عدالت را تشریح کند؟ به عبارتی کلیه ادبیات و کارهای داستانی و ادبی، ناظر به این است که این معنا را تشریح کند. ابعاد مختلف عدالت و عدالت ورزی، نبود عدالت و ظلم را تشریح و منعکس کند. گفتمان تجدد، گفتمان عدالت نبوده و نیست؛ هرچند که مفهوم این سخن این نیست که در تجدد سخنی در باب عدالت به حق گفته نشده یا تلاش نشده که نظریه ای را به نام عدالت برای عدالت پرورانده باشد؟ در هر صورت گفتمان عدالت، گفتمان تجدد نیست و گفتمان تجدد هم گفتمان عدالت نیست. یعنی حاکمیت این تمدن و درنتیجه در درون فراگفتمان ناظر برآن یعنی مجموعه معارف ویا نوشته ها و دانسته ها، عدالت محوریت و مرکزیت ندارد. اما گفتمان تجدد چیست که ما از آن جا بتوانیم نسبت عدالت را با این گفتمان روشن کنیم و بعد برویم ابعاد مختلف دیگر آن را بررسی کنیم. در واقع گفتمان تجدد، گفتمان رهایی و سلطه است. اگر من بخواهم با بیان مثبت تری که معمول است بگویم - که این بیان مثبت تر در عین حال واقعی تر هم نیست - باید بگویم که گفتمان تجدد، گفتمان آزادی و قدرت است، نه عدالت و البته در تعبیر درستش گفتمان رهایی و سلطه است. رهایی وسلطه چه چیزی و یا آزادی و قدرت چه کسی؟ این گفتمان یا تمدن از درون یک تجربه ای تأسیس شده که غایت و هدف آن یا معنای اساسی و بنیادی آن، رهاسازی فرد و رساندن فرد است به اوج اقتدار و ثروت است. قدرت، صورت ها و نمودهای مختلفی پیدا دارد. دو صورت خیلی بارز و مشهود آن که در تجدد، یعنی در غرب ظاهر شده، یکی ثروت اقتصادی است و دیگری قدرت سیاسی و البته قدرت نظامی. یعنی این تمدن به اقتضای خود در حوزه نظریه پردازی تاسیس شده است، برای اینکه این امکان را به فرد بدهد که در رابطه با خودش و جهان به شکل مطلق عمل کند که این آزادی و رهایی است و در عین حال این موجود به اوج اقتدار برجهان طبیعت، برخودش و ثروت و هر نوع مقوله ای که در حوزه سلطه می گنجد، می­رسد.
در مقام استدلال چند مثال ذکر می­کنم تا مشخص شود که این تمدن، از اساس برای چه چیزی به وجود آمده و نیروها و محرکه های اصلی یا غایات تاریخی این تمدن که در پرتو آن باید همه تحولات و حالاتش را شناخت، چیست؟ احتمالا شنیده اید که گفته شده ماکیاول، هم بنیان گذار گفتمان تجدد است و هم بنیان گذار علوم اجتماعی جدید؛ به عبارتی در بحث های مربوط به شناخت غرب و تجدد، ماکیاول را نقطه آغاز و ظهور فکر و اندیشه ای می­دانند که بعدها در غرب بسط و گسترش پیدا کرد و باعث به وجود آمدن یک چارچوب و یک نوع نگاه در غرب شد که ما در صورت کلی از آن به اسم تجدد یاد می کنیم. مظهر اولیه یا نمود ابتدایی و مشهور این نگاه، ماکیاول است. چون اشخاص دیگری شبیه ماکیاول هم در آن مقطع بودند. البته اگر این تعبیری که ما می گوییم بخواهیم درست باشد، نباید همه چیز را محدود به یک نفر کنیم و البته همین طور هم بود؛ یعنی عده زیادی همان فکر و حرف ماکیاول را زدند، هر چند که اشتهار این سخن و نظر، از آنِ ماکیاول شد.از یک منظر دیگر اگر نگاه کنید، کسی به نام دکارت می­آید که به نوعی از منظر فلسفی بنیان گذار تجدد می شود؛ یعنی به عنوان کسی که فکر فلسفی جدیدی را تاسیس کرده و مبانی آن را ایجاد کرده به آن نگاه می کنند. در هر مورد اگر توجه کنید، اساس فلسفه ها، فکرها و... دوچیز است. از یک بعد رهایی و از بعد دیگر قدرت است. البته نظریه ماکیاول که در کتاب معروف شاهزاده بسط وگسترش پیدا کرده است، اساسا استوار بر این است که چه طور ما قدرت دنیایی به دست آوریم و چگونه حفظش کنیم که البته او نظریه خود را در حوزه سیاست مطرح می کند. از دید ماکیاول که به عنوان شیطان تاریخ لقب گرفته است، اگر کسی بخواهد به قدرت برسد و قدرت را تاسیس کند، لازم است پیشاپیش از هر قید و بندی جز قید و بند وجود خودش رها باشد. در دکارت نیز عینا این را می بینید با این تفاوت که در دکارت، این میل برعکس است؛ در ماکیاول میل به قدرت اصل است، یعنی در اولین انسان جدید و اولین نظریه جدید، میل به رهایی خفیت و در پشت یا به عنوان مقدمه عمل می کند، اما در دکارت برعکس میل به رهایی، اصل به میل قدرت به شکل فرعی ظاهر می شود. می دانید که دکارت نقطه آغاز کار خود را شک تاریخی گذاشت. البته باز هم این نظریه مختص به دکارت نبود؛ در هر صورت غرب از اواخر قرون وسطی دچار یک شک مفرط و فزاینده ای شد ؛ در همه چیز،در خدا در عالم،در هستی در بود ونبود خودش وکل موجوداتی که در این عالم وجود دارد، شک می­کرد. اما راه حلی که دکارت برای این پیدا کرد آن جمله معروف من می اندیشم پس هستم بود. یعنی این انسان اولیه ای که برای اولین بارساحت وجود شناسانه ی انسان جدید را مشخص می­کند، اگر ماکیاولی ساحت سیاسی و عمل سیاسی انسان جدید راروشن میکند، مشخص کند که ساحت وجودشناسانه این انسان چه چیز است و به چه شکلی است. اصلاً این عالم از نقطه صفر شروع می شود؛ یعنی عالمی وجود ندارد. این موجود، موجودی است رها از کلیت؛ وجودش اصل و خود نیز مؤسس وجود است. این آدم که دکارت باشد می گوید من نمی دانم خوابم یا بیدارم،نمی دانم اصلا ًجایی هست یا نیست ؟اصلاً من در خوابم ؟دارم در خوابم فکر می کنم؟ این عالم چیست؟ هیچ چیز نیست، هیچ چیز را من نمی توانم، هیچ حقیقتی را، هیچ واقعیتی را در این عالم نمی توانم بپذیرم، پس نیست. تنهاچیزی که وجود داره دو چیز است یکی فکر کردن من که این فکر کردنی که مؤسس وجود من است، پس وجودی تاسیس می کند که رهاست و خودش سر سلسله وجود است.البته دکارت در بحث های دیگرش در حوزه تعریف علم روشن می کند که از نظر او و در این حال، این آدم پایه ی غایت دیگرش قدرت است. از نظر سنت علم، فی نفسه به عنوان حقیقت بازنمایی وقابع عالم، باید انسان آن را دریابد و خود را با آن هماهنگ کند نه اینکه به وسیلۀ آن در عالم تصرف کند. ولی از نظر دکارت این طور است که علم فقط به خاطر کاربرد و بهره های دنیایی ارزشمند است. گفتمان تجدد، گفتمانی است که قرار است طی آن، این امکان برای انسان و جامعه فراهم شود که انسان رها باشد و به اشکال مختلف قدرت دست پیدا کند.
آدمها و متفکرین مختلفی نظیر هانس، کانت، مونتسکیو، رسو و هر متفکر دیگری در واقع هر کدام از این ها در درون این گفتمان یک روایت فرعی می شوند. پس اگر این گفتمان،گفتمان عدالت و آزادی است، به طور طبیعی باید از آن توقع داشته باشید که به عدالت در این عالم منتهی شود نه اینکه به ثروت و قدرت بیشتر منتهی شود و رهایی بیشتر انسان و فرد را به دنبال داشته باشد؛ ولی برعکس این قضیه است و این چیزی است که مادر تجدد دیده ایم. یعنی هیچ تمدنی تا به حال به اندازه تمدن موجود، قدرت نظامی بشر، ثروت بشر و قدرت و قابلیت های آن را به تصرف خود درنیاورده است؛ چه در تصرف حوزه انسانی و چه در تصرف در حوزه طبیعت. یعنی شما هیچ تمدنی را در عالم پیدا نمی کنید که اینقدر به فرد امکان داده باشد که تمام خط قرمزها و حدود مجاز عالم را بشکند و دیگر هیچ حد و مرزی را نشناسد. حالا با این بیان، عدالت در درون این تمدن چه شده است؟ پس دراین حال مفهومش این نیست که نظریه عدالت پروریده نشده است؛ زیرا نظریه عدالتی که در این تمدن پرورانده شده است، از آن جهت که باید در سازگاری با کانونهای اقلیتی حیات و ممات و فکر غربی باشد، بزرگی های خاصی پیدا کرده است. پس مشخص شد که گفتمان تجدد، گفتمان عدالت و آزادی نیست؛ ولی در درون تجدد، نظریه هایی در باب عدالت پروریده شده است. همگی ما افلاطون را به عنوان نظریه پرداز عدالت می شناسیم و همچنین ارسطو را، ولی اینها در واقع نظریه پردازعدالت نیستند؛ ماکیاولی هم نظریه پرداز عدالت نیست و همینطور اگر به جلو بیاییم، در قرن نوزدهم برای اولین بار در حوزه نظریه پردازی کسانی را می بینیم که در غرب به عدالت اهتمام می ورزند، اما اینها خود در درون گفتمان تجدد، حاشیه ای یا فرعی هستند. آنها چه کسانی هستند، سوسیالیست ها، کومونیست ها یا آنارشیست ها؟ معمولا آنارشیست ها یک لفظ بدیست ولی آنها به عنوان یک ایدئولوژی، یک بیان متینی دارند. اینکه اجرا شدنی باشد یا نباشد بحث دیگری است" آنارشیست یعنی کسی که دولت را نفی می کند. بنابراین آنارشیست ها به معنای هرج و مرج هستند؛ ولی آنارشیست ها به دنبال ساختار هایی هستند که به جای دولت، خود مردم باشند. حالا این درست است یا نیست بماند. اما فقط از قرن 19 و اوایل قرن 19 است که نظریه پردازی­هایی را می­بینیم که کانون توجه و تمرکز و مسئله اصلی شان عدالت است. مثل مارکس، بردن و ... نظریه پردازهایی که همگی در حوزه سوسیالیست ها کار می کنند.
تا این مقطع تنها مسئله ای که مورد توجه بود، مسئله رشد و ثروت بود؛ یعنی کل سیستم غرب همین بود و دلیلشان هم این بود که وقتی ثروت جمع شود، عدالت هم تحقق پیدا می کند. البته بعضی ها می گفتند به طور خود به خود محقق می شود و بعضی می گفتند وقتی جامعه کاملاً رشد کند، مثلا در حوزه عدالت اقتصادی، مسلماً دیگران هم بهره می شوند. ولی عمدتا قضیه این است که طرح عدالت در این مقطع تاریخی غرب، مساوی بود با دعوت به شورش در امریکا. در مقاطع مختلفی هم در غرب من جمله در امریکا، خیلی از آدم ها را به صرف اینکه از عدالت سخن می گفتند، متهم به سوسیالیست و کمونیسم می کردند یا زندانیشان می کردند.. به همین دلیل نظریه پردازی در باب عدالت هم منتفی شد.اما در عمل تحت تاثیر دو یا سه تحول، یکی وجود تهدید شوروی و بلوک شرق و دیگری آثار اقتصادی موجود در خود نظام های سرمایه داری و بحرانهای سرمایه داری که در دهه سی ظاهر شد، (در دهه سی میلادی اگر شنیده باشید، کل اقتصاد جهان خوابید که محصول این کار هم به وجود آمدن فاشیست بود) یک برنامه و نظریه­ای مطرح شد که البته این نظریه در حوزه اقتصاد ناظر به عدالت نبود و کما بیش ناظر به مسئله رشد بود و در حوزه اقتصاد برنامه ای توسط رزورت مطرح شد به اسم نیویل که بنیانگذار دولت رفاه در غرب شد و دولت رفاه درواقع همان چیزیست که مرحوم شریعتی از آن تحت عنوان به سر عقل آمدن سرمایه داری یاد می کند؛ یعنی از حیث ساختاری، نابرابریها و بی عدالتیهایی که سوسیالیستها و کمونیست ها مرتکب می شدند، به شکل غیر ساختاری این مشکلات رفع شود. دولت که تا آن موقع هیچ نوع مسئولیتی در مورد عدالت نداشت، از این به بعد مسئولیت پیدا کرد که بعضی اقدامات تامینی را انجام دهد و از این زمان به بعد یک دولت، یعنی یک نظریه ای جدید به وجود آمد. نوعی دولتی به وجود آمد که اسم آن دولت رفاه شد. پیدایی دولتهای نئومحافظه کار مثل تاچر و ریگان که سیاست گذاری های آنها کل جهان را تغییر داد، تحت عنوان سیاست های تعدیل و ساختاری و خصوصی سازی است. شخصی لیبرالی نظریه ای داد به اسم نظریه عدالت که از آن به بعد مسئله عدالت به حوزه فلسفه سیاسی برگشت. یعنی به عنوان یک مسئله کانونی محوری در فلسفه سیاسی در آمد. اما در عمل اوضاع بدتر شد؛ یعنی آن دولت رفاهی که قرار بود یک سری ترمیم هایی انجام دهد، کاملا حذف شد. اگر به لحاظ نظری نگاه کنید می بینید که گفتمان عدالت یا نظریه عدالت به عنوان یک نظریه حاشیه ای و فرعی مطرح بوده است. ماکیاول اصلا یکی از تدبیرهایی که ارائه داد این بود که حاکم یعنی شاهزاده، چگونه بتواند عدالت نکند. برای عدالت مقیاسی وجود ندارد که شما جامعه را براساس آن ارزیابی کنید. زمانی که ما برای برقراری عدالت قراردادهایی می بندیم و توافقهایی می کنیم، عمل به آن توافق ها عدالت است. تحول اساسی­تری که در عدالت در غرب به وجود آمده، این است که غرب به اقتضای آن ویژگی های گفتمانی مخصوص به خود که نظریه تجدد است، فرضی خیالی و فردگرایانه دارد و با نظریه پردازی خود نقطه شروع جامعه، جمع نیست بلکه فرد است. اینها نگاه نمی کنند که جامعه ای هست و این جامعه باید به چه شکل سازمان یابد و ساختارش چگونه باشد و عدالت در آن به چه معنا است. بلکه می گویند ابتدای حیات بشری جامعه وجود نداشته است، بلکه جنگل بوده است. آنها تنها چیزی که می بینند فرد است نه جامعه. آنها باید بدانند که عدالت آن چیزی نیست که ما برای بشر توافق می کنیم، بلکه معیاری است که خودمان را با آن می سنجیم. عدالت امر متاخر از جامعه است، یعنی جامعه است که مشخص می کند عدالت چیست. در تجدد اصولا جامعه عادل، جامعه ای است که هیچ گونه معیاری برای عدالت ندارد. و بنابراین در تجدد جامعه عادل آن جامعه ای است که هیچ فرضی در باب عدالت نداشته باشد. نکته قابل توجه این است که فلسفه غرب نظریه عدالتش نظریه فرد گرایانه است. این به معنای آن است که تمام حق و حقوقی را که ما ممکن است برای افراد در نظر بگیریم، آنها این را حذف می­کنند. در غرب در مقام حرف ونه در مقام عمل، سه دسته نظریه داریم؛ اعلامیه حقوق بشر و حقوق شهروندی که در سال 1879 صادر شد، اولین اعلامیه ای است که در واقع می شود گفت که نظریه عدالت غرب را در خودش منعکس کرد. دومین حرکت حرکتی است که توسط سازمان ملل مطرح شد و در واقع به عنوان نسلهای مختلف حقوق بشر گفته می­شود که اساسا نظریه عدالت در غرب هم در این خلاصه می شود و به امور دیگر نمی پردازد که این نظریه در شوروی به اسم حقوق اجتماعی اقتصادی زمینه شد. جریان نئولیبرالیسم از دهه هشتاد به بعد در کل جهان مطرح شد. نظریه سوم حقوقی را برای انسان قائل شد به اسم حقوق فرهنگی که درواقع هرچند در لسان فردی است، ولی زمینه ای است که مفهوم جامعه و اجتماع را هم در برمی گیرد. در هر صورت عدالت در غرب اولا ماهیت فردی داشته است و ثانیا عمدتا ناظر بر حقوق سیاسی بوده که طبقات بالا از آن بهره می بردند و به آن اهتمام داشتند. حال باید ببینیم رابطه غرب با جهان غیر غرب چگونه است. در عمل و در نظر غرب چقدر غیر را در طرح و تصویر خودش وارد کرده و به گونه ای نظریه پردازی کرده تا جهان عادلانه باشد. یعنی شان و سهم غیر غربی ها را در عالم تا چه اندازه لحاظ کرد است. چند نوع عدالت در غرب وجود دارد؛ تا همین یکی دو دهه اخیر که تحت تاثیر جهانی سازی و از باب اقتضاعات و نیازهای خود غرب برای اداره جهان نظریه عدالت در حوزه بین المللی هم مطرح شد، آن هم به صورت پراکنده. تا همین اواخر در حوزه بین الملل رئالیست ها که یک گروه خواصی از نظریه پردازها هستند و فکرو ذهنشان بر کل فکر و عمل سیاسی حاکم است، می گفتند که عنصر اصلی در عالم روابط بین الملل، قدرت و بازیگر اصلی، حاکمیت و عدالت است. مسئله اصلی در روابط بین الملل است و این مسئله فقط از طریق موازنه نیرو به دست می آید و هرکس قدرتمند تر است، تعیین کننده است.
این واقعیت جهان است و خیلی هم روشن و واضح است که آن چه قبلا در جهان دیده می شد، عدالت نبود، بلکه محصول توازن قدرت بود. یعنی ترس از انقلاب بوده است که غرب را وادار کرده د رداخل خودش به اصلاح خودش دست بزند و غرب را وادار کرده که یک مقدار انسانی تر با جهان غیر غربی برخورد کند.

 سرنوشت عدالت در جهان مدرن2

پیش از آنکه وارد بحث شویم، به چند نکته باید توجه کنیم تا این بحث در حد مقدور فایده بخش باشد. نکته ای که بحث عدالت در مورد نظام مدرن، یعنی داوری درباره جایگاه و سرنوشت عدالت در نظام مدرن را دشوار می کند، این است که ما در یک موقعیت و تمدنی قرار داریم که شاید بیش از هر تمدن دیگر، درباره عدالت یا به تعبیر دیگر در باب حق و حقوق انسانی و حقوق بشر سخن گفته شده است. درواقع مشکلی که در موقعیت کنونی بیشتر کشورها برای پیش بردن سخن خود با آن مواجه هستند، این است که طرف مقابل پشت سپری بسیار ارزشمند به نام حقوق بشر پناه می­گیرد و وقتی با چنین وضعی مواجه می­شوید، کارها بیسار دشوار می شود؛ یعنی اگر بعضاً به عالم توجه کنید، ممکن است یک گونه داوری کنید و از طرف دیگر اگر به کلام، سخن، بیان و میزان حجم مطالب نظریه پردازی ها و اقوالی که در باب حقوق بشر گفته می شود نگاه کنید، آن وقت ممکن است در نظریه­ی ابتدایی خود که براساس وقایع گفته شده بود، تردید کنید. نکته دیگری که کار داوری درباره غرب را از نقطه نظر عدالت دشوار می کند، دستاوردهای مادی این تمدن است. همیشه این طور است که بسیاری از وضعیت ها و ارزشها همدیگر را آلوده می کنند؛ یعنی غرب ممکن است که در قبال بهره های مادی فراوانی که از قبل صنعت، علم و ... برای بشر حاصل کرده، انسان را در داوریهایش در مورد عدالت غرب دچار مشکل نماید و اینها ورطه­هایی است که ما باید برای داوری در این مورد، از آن پرهیز کنیم. البته از جهاتی هم داوری در مورد وضع عدالت در غرب آنچنان که معمول است و در بحث های سیاسی و روزنامه­ها هم گفته می شود، چندان هم ساده نیست و یک وضعیت بسیار پیچیده­ای است. ما نیز باید مقداری بیشتر تلاش کنیم و از دیدگاه­های متفاوتی مسئله را دنبال کنیم.
اما بحث در مورد سرنوشت عدالت در غرب و یا تجدد، از یک جهت هم، بحث ساده­ و راحتی نیست و داوری بسیار کلانی را از گوینده یا مخاطب می طلبد؛ یعنی ما حداقل چهار زمینه بحث متفاوت در این قلمرو داریم. یک جهت، بعد تئوریک آن است؛ یعنی در مقام نظر و به اصطلاح نظریه پردازی می توانیم سؤال کنیم که تجدد، غرب یا کل فلسفه سیاسی موجود در غرب چه نوع مواجهه ای با مسئله عدالت کرده است. آیا بر عدالت اهتمام ورزیده یا اینکه از آن غفلت کرده است ؟ آیا سطح بحث و سطح درک ما را از این مقوله افزایش داده است یا اینکه کاهش داده است ؟ آیا روش ها و راهکارهای دستیابی به عدالت را روشنتر و واضح تر بیان کرده است یا نه؟ در هر صورت امر از نقطه نظر گفتمانی، یعنی نظری و مفهومی چه دستاوردی برای نظریه عدالت داشته است؟ نظریه عدالتی که شاید بتوان گفت با تاریخ بشر همراه است. یعنی از آن زمانی که قابیل، هابیل را کشت، حداقل این مفهوم در ذهن بشر شکل گرفته است که تا امروز و کمابیش اینجا و آنجا در باب آن نظریه پردازی شده است. یک بعد دیگر بحث، بعد عینی و واقعی مطلب است که این ناظر به اعمال و کردار یا آثارونتایج حاصل از آن چیزی است که ما به اسم قلمرو غرب می شناسیم که الزاماً این قلمرو محدود به جغرافیای خاصی نمی­باشد، بلکه بیشتر ناظر به یک فرهنگ و یک تمدن خاص است. هرچند که نسبتی هم با یک جغرافیای خاص دارد. پس می­توان هر تمدنی را از جهات مختلف ارزیابی کرد که عملکرد آن در زمینه عدالت چگونه بوده است. در واقع این جنبه عملی ارزیابی ماست؛ یعنی بعد عملی و واقعی هر دوی این ابعاد ممکن است هر کدام دو بعد یا دووجه پیدا کند. وجه اول این است که آن تمدن و فرهنگ در رابطه با خودش چگونه عمل کرده، نه در رابطه با کل بشریت. چون به طور معمول تمدنها وفرهنگها ناظر به اوضاع واحوال داخلی خودشان نیستند؛ یعنی یک تصویری از انسان و یک چارچوب کلی از یک فرهنگ مشخص، جامع و معین دارند که در راستای آن عمل و نظریه پردازی می کنند. اما بعد مهم ارزیابی هر تمدنی از این منظر، رابطه، آثار و کردار عدالت خواهانه و عدالت پرورانه اش با دیگر اقوام و جمعیت هاست؛ یعنی اشخاصی که بیرون از حوزه آن تمدن و فرهنگ قرار می گیرد. اگر از این مقوله یعنی جایگاه و سرنوشت عدالت در دنیای مدرن یا دنیای متجدد، به تاریخ برگردیم یا اصلا به شیو? نظری تامل کنیم، می­بینیم که تمدنها و فرهنگ های جوامع مختلف، اساسا تمایز بنیادی و محوری خود را از بعضی مقولات غایی به دست می آورند. هرتمدنی و فرهنگ هرجامعه ای، در واقع به یک معنا هم برساخته از یک معنا و یا یک یا چند ارزش غایی محدود است و هم صورت خارجی آن معانی و ارزشهای غایی است. گویی که اگر ما به تاریخ نگاه کنیم، می­بینیم این سیستم در ربط به این معنا شکل گرفته و پیش می رود و در واقع معانی غایی را در جهان عینی محقق می کند. در غیر این صورت نمی­توان وجه تمایزی بین جوامع، فرهنگها و تمدنها پیدا کرد. چرا یک تمدن با تمدن دیگر فرق دارد؟ چرا علم یک جامعه، دانش یک جامعه، فرهنگ یک جامعه، طرز پوشش یک جامعه و حتی خوردن، خوابیدن، نفرت و لذت بردنش، با یک جامع? دیگر متفاوت است؟ و چرا شأنیت علم تجربی در دوران قرون وسطی در غرب اینقدر پایین می آید و برعکس در دوره بعد، آنقدر بالا می آید که به نحوی بر همه جهات دیگر غلبه می کند. هم? این صورت های تمدنی که در یک تمدن ظاهر می شود، از قبیل نهادها، اشکال مختلف رفتاری و تحولاتی که در درون یک تمدن ظاهر می شود، حول ارزشهای غایی شکل می گیرد. یعنی هر تمدن را باید به شکل یک هرم تصور کنید که در راس آن هرم، بعضی از آن ارزشهای غایی وجود دارد که آن ارزشهای غایی خرد می شود به سطوح پایین این هرم می­ریزد؛ تا جایی که به رفتارهای جزئی می رسد. یعنی هررفتار جزئی، هر عمل و هر جریان یک نهاد، به نحوی با این ارزش غایی ربط پیدا می کند.
هر تمدنی یک فراگفتمانی را متناسب با خودش شکل می دهد که این فراگفتمان ها، در واقع همان چهارچوب های مفهومی هستند که در درون آن، معنای غایی و اساسی سوالات و جوابهای ناظر به آن طرح می شود و متناسب با حقیقت آن جامعه یا تمدن پاسخ گرفته می شود که البته این فراگفتمان در سطح کلانی است و درون این فراگفتمان، گفتمان هایی فرعی مثل ادبیات، علم و ... وجود دارد.
با این مقدم? مختصر درواقع ما به این نقطه می رسیم که هر تمدنی، یک گفتمان یا یک فراگفتمان خاص برای خود ایجاد می کند و پرورش می دهد؛ به نحوی که موجودیتش را توضیح می دهد و این امکان را به آن می دهد که به صورت خاصی عمل کند. با این تفاسیر، فراگفتمان غرب، چه نوع فرا گفتمانی است و فراگفتمان تجدد چه نوع فراگفتمانی؟ آیا فراگفتمان غرب یا تجدد، گفتمان عدالت است و یا اگر نیست، گفتمان عدالت به عنوان یک گفتمان فرعی، چه نسبتی با این گفتمان دارد. اگر یک گفتمانی گفتمان عدالت باشد، مسئله اصلی آن گفتمان در تمام حوزه های زیرمجموع? آن گفتمان، از جمله فلسفه سیاسی، زیبایی شناسی، ادبیات و ... حل و فصل مسائل ناظر به عدالت است؟ یعنی به عنوان مثال در ادبیات می خواهد عدالت را تشریح کند؟ به عبارتی کلیه ادبیات و کارهای داستانی و ادبی، ناظر به این است که این معنا را تشریح کند. ابعاد مختلف عدالت و عدالت ورزی، نبود عدالت و ظلم را تشریح و منعکس کند. گفتمان تجدد، گفتمان عدالت نبوده و نیست؛ هرچند که مفهوم این سخن این نیست که در تجدد سخنی در باب عدالت به حق گفته نشده یا تلاش نشده که نظریه ای را به نام عدالت برای عدالت پرورانده باشد؟ در هر صورت گفتمان عدالت، گفتمان تجدد نیست و گفتمان تجدد هم گفتمان عدالت نیست. یعنی حاکمیت این تمدن و درنتیجه در درون فراگفتمان ناظر برآن یعنی مجموعه معارف ویا نوشته ها و دانسته ها، عدالت محوریت و مرکزیت ندارد. اما گفتمان تجدد چیست که ما از آن جا بتوانیم نسبت عدالت را با این گفتمان روشن کنیم و بعد برویم ابعاد مختلف دیگر آن را بررسی کنیم. در واقع گفتمان تجدد، گفتمان رهایی و سلطه است. اگر من بخواهم با بیان مثبت تری که معمول است بگویم - که این بیان مثبت تر در عین حال واقعی تر هم نیست - باید بگویم که گفتمان تجدد، گفتمان آزادی و قدرت است، نه عدالت و البته در تعبیر درستش گفتمان رهایی و سلطه است. رهایی وسلطه چه چیزی و یا آزادی و قدرت چه کسی؟ این گفتمان یا تمدن از درون یک تجربه ای تأسیس شده که غایت و هدف آن یا معنای اساسی و بنیادی آن، رهاسازی فرد و رساندن فرد است به اوج اقتدار و ثروت است. قدرت، صورت ها و نمودهای مختلفی پیدا دارد. دو صورت خیلی بارز و مشهود آن که در تجدد، یعنی در غرب ظاهر شده، یکی ثروت اقتصادی است و دیگری قدرت سیاسی و البته قدرت نظامی. یعنی این تمدن به اقتضای خود در حوزه نظریه پردازی تاسیس شده است، برای اینکه این امکان را به فرد بدهد که در رابطه با خودش و جهان به شکل مطلق عمل کند که این آزادی و رهایی است و در عین حال این موجود به اوج اقتدار برجهان طبیعت، برخودش و ثروت و هر نوع مقوله ای که در حوزه سلطه می گنجد، می­رسد. در مقام استدلال چند مثال ذکر می­کنم تا مشخص شود که این تمدن، از اساس برای چه چیزی به وجود آمده و نیروها و محرکه های اصلی یا غایات تاریخی این تمدن که در پرتو آن باید همه تحولات و حالاتش را شناخت، چیست؟ احتمالا شنیده اید که گفته شده ماکیاول، هم بنیان گذار گفتمان تجدد است و هم بنیان گذار علوم اجتماعی جدید؛ به عبارتی در بحث های مربوط به شناخت غرب و تجدد، ماکیاول را نقطه آغاز و ظهور فکر و اندیشه ای می­دانند که بعدها در غرب بسط و گسترش پیدا کرد و باعث به وجود آمدن یک چارچوب و یک نوع نگاه در غرب شد که ما در صورت کلی از آن به اسم تجدد یاد می کنیم. مظهر اولیه یا نمود ابتدایی و مشهور این نگاه، ماکیاول است. چون اشخاص دیگری شبیه ماکیاول هم در آن مقطع بودند. البته اگر این تعبیری که ما می گوییم بخواهیم درست باشد، نباید همه چیز را محدود به یک نفر کنیم و البته همین طور هم بود؛ یعنی عده زیادی همان فکر و حرف ماکیاول را زدند، هر چند که اشتهار این سخن و نظر، از آنِ ماکیاول شد. از یک منظر دیگر اگر نگاه کنید، کسی به نام دکارت می­آید که به نوعی از منظر فلسفی بنیان گذار تجدد می شود؛ یعنی به عنوان کسی که فکر فلسفی جدیدی را تاسیس کرده و مبانی آن را ایجاد کرده به آن نگاه می کنند. در هر مورد اگر توجه کنید، اساس فلسفه ها، فکرها و... دوچیز است. از یک بعد رهایی و از بعد دیگر قدرت است. البته نظریه ماکیاول که در کتاب معروف شاهزاده بسط وگسترش پیدا کرده است، اساسا استوار بر این است که چه طور ما قدرت دنیایی به دست آوریم و چگونه حفظش کنیم که البته او نظریه خود را در حوزه سیاست مطرح می کند. از دید ماکیاول که به عنوان شیطان تاریخ لقب گرفته است، اگر کسی بخواهد به قدرت برسد و قدرت را تاسیس کند، لازم است پیشاپیش از هر قید و بندی جز قید و بند وجود خودش رها باشد. در دکارت نیز عینا این را می بینید با این تفاوت که در دکارت، این میل برعکس است؛ در ماکیاول میل به قدرت اصل است، یعنی در اولین انسان جدید و اولین نظریه جدید، میل به رهایی خفیت و در پشت یا به عنوان مقدمه عمل می کند، اما در دکارت برعکس میل به رهایی، اصل به میل قدرت به شکل فرعی ظاهر می شود. می دانید که دکارت نقطه آغاز کار خود را شک تاریخی گذاشت. البته باز هم این نظریه مختص به دکارت نبود؛ در هر صورت غرب از اواخر قرون وسطی دچار یک شک مفرط و فزاینده ای شد ؛ در همه چیز،در خدا در عالم،در هستی در بود ونبود خودش وکل موجوداتی که در این عالم وجود دارد، شک می­کرد. اما راه حلی که دکارت برای این پیدا کرد آن جمله معروف من می اندیشم پس هستم بود. یعنی این انسان اولیه ای که برای اولین بارساحت وجود شناسانه ی انسان جدید را مشخص می­کند، اگر ماکیاولی ساحت سیاسی و عمل سیاسی انسان جدید راروشن میکند، مشخص کند که ساحت وجودشناسانه این انسان چه چیز است و به چه شکلی است. اصلاً این عالم از نقطه صفر شروع می شود؛ یعنی عالمی وجود ندارد. این موجود، موجودی است رها از کلیت؛ وجودش اصل و خود نیز مؤسس وجود است. این آدم که دکارت باشد می گوید من نمی دانم خوابم یا بیدارم،نمی دانم اصلا ًجایی هست یا نیست ؟اصلاً من در خوابم ؟دارم در خوابم فکر می کنم؟ این عالم چیست؟ هیچ چیز نیست، هیچ چیز را من نمی توانم، هیچ حقیقتی را، هیچ واقعیتی را در این عالم نمی توانم بپذیرم، پس نیست. تنهاچیزی که وجود داره دو چیز است یکی فکر کردن من که این فکر کردنی که مؤسس وجود من است، پس وجودی تاسیس می کند که رهاست و خودش سر سلسله وجود است. البته دکارت در بحث های دیگرش در حوزه تعریف علم روشن می کند که از نظر او و در این حال، این آدم پایه ی غایت دیگرش قدرت است. از نظر سنت علم، فی نفسه به عنوان حقیقت بازنمایی وقابع عالم، باید انسان آن را دریابد و خود را با آن هماهنگ کند نه اینکه به وسیل? آن در عالم تصرف کند. ولی از نظر دکارت این طور است که علم فقط به خاطر کاربرد و بهره های دنیایی ارزشمند است. گفتمان تجدد، گفتمانی است که قرار است طی آن، این امکان برای انسان و جامعه فراهم شود که انسان رها باشد و به اشکال مختلف قدرت دست پیدا کند. آدمها و متفکرین مختلفی نظیر هانس، کانت، مونتسکیو، رسو و هر متفکر دیگری در واقع هر کدام از این ها در درون این گفتمان یک روایت فرعی می شوند. پس اگر این گفتمان،گفتمان عدالت و آزادی است، به طور طبیعی باید از آن توقع داشته باشید که به عدالت در این عالم منتهی شود نه اینکه به ثروت و قدرت بیشتر منتهی شود و رهایی بیشتر انسان و فرد را به دنبال داشته باشد؛ ولی برعکس این قضیه است و این چیزی است که مادر تجدد دیده ایم. یعنی هیچ تمدنی تا به حال به اندازه تمدن موجود، قدرت نظامی بشر، ثروت بشر و قدرت و قابلیت های آن را به تصرف خود درنیاورده است؛ چه در تصرف حوزه انسانی و چه در تصرف در حوزه طبیعت. یعنی شما هیچ تمدنی را در عالم پیدا نمی کنید که اینقدر به فرد امکان داده باشد که تمام خط قرمزها و حدود مجاز عالم را بشکند و دیگر هیچ حد و مرزی را نشناسد. حالا با این بیان، عدالت در درون این تمدن چه شده است؟ پس دراین حال مفهومش این نیست که نظریه عدالت پروریده نشده است؛ زیرا نظریه عدالتی که در این تمدن پرورانده شده است، از آن جهت که باید در سازگاری با کانونهای اقلیتی حیات و ممات و فکر غربی باشد، بزرگی های خاصی پیدا کرده است. پس مشخص شد که گفتمان تجدد، گفتمان عدالت و آزادی نیست؛ ولی در درون تجدد، نظریه هایی در باب عدالت پروریده شده است. همگی ما افلاطون را به عنوان نظریه پرداز عدالت می شناسیم و همچنین ارسطو را، ولی اینها در واقع نظریه پردازعدالت نیستند؛ ماکیاولی هم نظریه پرداز عدالت نیست و همینطور اگر به جلو بیاییم، در قرن نوزدهم برای اولین بار در حوزه نظریه پردازی کسانی را می بینیم که در غرب به عدالت اهتمام می ورزند، اما اینها خود در درون گفتمان تجدد، حاشیه ای یا فرعی هستند. آنها چه کسانی هستند، سوسیالیست ها، کومونیست ها یا آنارشیست ها؟ معمولا آنارشیست ها یک لفظ بدیست ولی آنها به عنوان یک ایدئولوژی، یک بیان متینی دارند. اینکه اجرا شدنی باشد یا نباشد بحث دیگری است" آنارشیست یعنی کسی که دولت را نفی می کند. بنابراین آنارشیست ها به معنای هرج و مرج هستند؛ ولی آنارشیست ها به دنبال ساختار هایی هستند که به جای دولت، خود مردم باشند. حالا این درست است یا نیست بماند. اما فقط از قرن 19 و اوایل قرن 19 است که نظریه پردازی­هایی را می­بینیم که کانون توجه و تمرکز و مسئله اصلی شان عدالت است. مثل مارکس، بردن و ... نظریه پردازهایی که همگی در حوزه سوسیالیست ها کار می کنند. تا این مقطع تنها مسئله ای که مورد توجه بود، مسئله رشد و ثروت بود؛ یعنی کل سیستم غرب همین بود و دلیلشان هم این بود که وقتی ثروت جمع شود، عدالت هم تحقق پیدا می کند. البته بعضی ها می گفتند به طور خود به خود محقق می شود و بعضی می گفتند وقتی جامعه کاملاً رشد کند، مثلا در حوزه عدالت اقتصادی، مسلماً دیگران هم بهره می شوند. ولی عمدتا قضیه این است که طرح عدالت در این مقطع تاریخی غرب، مساوی بود با دعوت به شورش در امریکا. در مقاطع مختلفی هم در غرب من جمله در امریکا، خیلی از آدم ها را به صرف اینکه از عدالت سخن می گفتند، متهم به سوسیالیست و کمونیسم می کردند یا زندانیشان می کردند.. به همین دلیل نظریه پردازی در باب عدالت هم منتفی شد.اما در عمل تحت تاثیر دو یا سه تحول، یکی وجود تهدید شوروی و بلوک شرق و دیگری آثار اقتصادی موجود در خود نظام های سرمایه داری و بحرانهای سرمایه داری که در دهه سی ظاهر شد، (در دهه سی میلادی اگر شنیده باشید، کل اقتصاد جهان خوابید که محصول این کار هم به وجود آمدن فاشیست بود) یک برنامه و نظریه­ای مطرح شد که البته این نظریه در حوزه اقتصاد ناظر به عدالت نبود و کما بیش ناظر به مسئله رشد بود و در حوزه اقتصاد برنامه ای توسط رزورت مطرح شد به اسم نیویل که بنیانگذار دولت رفاه در غرب شد و دولت رفاه درواقع همان چیزیست که مرحوم شریعتی از آن تحت عنوان به سر عقل آمدن سرمایه داری یاد می کند؛ یعنی از حیث ساختاری، نابرابریها و بی عدالتیهایی که سوسیالیستها و کمونیست ها مرتکب می شدند، به شکل غیر ساختاری این مشکلات رفع شود. دولت که تا آن موقع هیچ نوع مسئولیتی در مورد عدالت نداشت، از این به بعد مسئولیت پیدا کرد که بعضی اقدامات تامینی را انجام دهد و از این زمان به بعد یک دولت، یعنی یک نظریه ای جدید به وجود آمد. نوعی دولتی به وجود آمد که اسم آن دولت رفاه شد.
پیدایی دولتهای نئومحافظه کار مثل تاچر و ریگان که سیاست گذاری های آنها کل جهان را تغییر داد، تحت عنوان سیاست های تعدیل و ساختاری و خصوصی سازی است. شخصی لیبرالی نظریه ای داد به اسم نظریه عدالت که از آن به بعد مسئله عدالت به حوزه فلسفه سیاسی برگشت. یعنی به عنوان یک مسئله کانونی محوری در فلسفه سیاسی در آمد. اما در عمل اوضاع بدتر شد؛ یعنی آن دولت رفاهی که قرار بود یک سری ترمیم هایی انجام دهد، کاملا حذف شد. اگر به لحاظ نظری نگاه کنید می بینید که گفتمان عدالت یا نظریه عدالت به عنوان یک نظریه حاشیه ای و فرعی مطرح بوده است. ماکیاول اصلا یکی از تدبیرهایی که ارائه داد این بود که حاکم یعنی شاهزاده، چگونه بتواند عدالت نکند. برای عدالت مقیاسی وجود ندارد که شما جامعه را براساس آن ارزیابی کنید. زمانی که ما برای برقراری عدالت قراردادهایی می بندیم و توافقهایی می کنیم، عمل به آن توافق ها عدالت است.
تحول اساسی­تری که در عدالت در غرب به وجود آمده، این است که غرب به اقتضای آن ویژگی های گفتمانی مخصوص به خود که نظریه تجدد است، فرضی خیالی و فردگرایانه دارد و با نظریه پردازی خود نقطه شروع جامعه، جمع نیست بلکه فرد است. اینها نگاه نمی کنند که جامعه ای هست و این جامعه باید به چه شکل سازمان یابد و ساختارش چگونه باشد و عدالت در آن به چه معنا است. بلکه می گویند ابتدای حیات بشری جامعه وجود نداشته است، بلکه جنگل بوده است. آنها تنها چیزی که می بینند فرد است نه جامعه. آنها باید بدانند که عدالت آن چیزی نیست که ما برای بشر توافق می کنیم، بلکه معیاری است که خودمان را با آن می سنجیم. عدالت امر متاخر از جامعه است، یعنی جامعه است که مشخص می کند عدالت چیست. در تجدد اصولا جامعه عادل، جامعه ای است که هیچ گونه معیاری برای عدالت ندارد. و بنابراین در تجدد جامعه عادل آن جامعه ای است که هیچ فرضی در باب عدالت نداشته باشد. نکته قابل توجه این است که فلسفه غرب نظریه عدالتش نظریه فرد گرایانه است. این به معنای آن است که تمام حق و حقوقی را که ما ممکن است برای افراد در نظر بگیریم، آنها این را حذف می­کنند. در غرب در مقام حرف ونه در مقام عمل، سه دسته نظریه داریم؛ اعلامیه حقوق بشر و حقوق شهروندی که در سال 1879 صادر شد، اولین اعلامیه ای است که در واقع می شود گفت که نظریه عدالت غرب را در خودش منعکس کرد. دومین حرکت حرکتی است که توسط سازمان ملل مطرح شد و در واقع به عنوان نسلهای مختلف حقوق بشر گفته می­شود که اساسا نظریه عدالت در غرب هم در این خلاصه می شود و به امور دیگر نمی پردازد که این نظریه در شوروی به اسم حقوق اجتماعی اقتصادی زمینه شد. جریان نئولیبرالیسم از دهه هشتاد به بعد در کل جهان مطرح شد. نظریه سوم حقوقی را برای انسان قائل شد به اسم حقوق فرهنگی که درواقع هرچند در لسان فردی است، ولی زمینه ای است که مفهوم جامعه و اجتماع را هم در برمی گیرد. در هر صورت عدالت در غرب اولا ماهیت فردی داشته است و ثانیا عمدتا ناظر بر حقوق سیاسی بوده که طبقات بالا از آن بهره می بردند و به آن اهتمام داشتند. حال باید ببینیم رابطه غرب با جهان غیر غرب چگونه است. در عمل و در نظر غرب چقدر غیر را در طرح و تصویر خودش وارد کرده و به گونه ای نظریه پردازی کرده تا جهان عادلانه باشد. یعنی شان و سهم غیر غربی ها را در عالم تا چه اندازه لحاظ کرد است. چند نوع عدالت در غرب وجود دارد؛ تا همین یکی دو دهه اخیر که تحت تاثیر جهانی سازی و از باب اقتضاعات و نیازهای خود غرب برای اداره جهان نظریه عدالت در حوزه بین المللی هم مطرح شد، آن هم به صورت پراکنده. تا همین اواخر در حوزه بین الملل رئالیست ها که یک گروه خواصی از نظریه پردازها هستند و فکرو ذهنشان بر کل فکر و عمل سیاسی حاکم است، می گفتند که عنصر اصلی در عالم روابط بین الملل، قدرت و بازیگر اصلی، حاکمیت و عدالت است. مسئله اصلی در روابط بین الملل است و این مسئله فقط از طریق موازنه نیرو به دست می آید و هرکس قدرتمند تر است، تعیین کننده است. این واقعیت جهان است و خیلی هم روشن و واضح است که آن چه قبلا در جهان دیده می شد، عدالت نبود، بلکه محصول توازن قدرت بود. یعنی ترس از انقلاب بوده است که غرب را وادار کرده د رداخل خودش به اصلاح خودش دست بزند و غرب را وادار کرده که یک مقدار انسانی تر با جهان غیر غربی برخورد کند.
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد