مهدویت

مهدویت

مهدویت
مهدویت

مهدویت

مهدویت

داستانهای حضرت مهدی (عج) دربحارالانوارمجلسی

داستانهای حضرت مهدی (عج) دربحارالانوارمجلسی

میلاد موعود

حکیمه خاتون، دختر امام محمّد تقى(علیه السلام) و عمّه امام حسن عسکرى(علیه السلام)مى فرماید: ابا محمّد، حسن بن على(علیهما السلام) شخصى را نزد من فرستاد و پیغام داد«عمّه جان! امشب براى افطار نزد ما بیا که شب نیمه شعبان است، خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب حجّت خود را که حجّت او در روى زمین است، آشکار مى سازد.»من خدمت آن حضرت شرفیاب شدم، عرض کردم: مادر او کیست؟فرمود: نرجس.عرض کردم: فدایت گردم; قسم به خدا! من اثرى از حاملگى در او نمى بینم.فرمود: بدان! حقیقت همین است که من به تو مى گویم.پس از این گفت و گو وارد اندرون خانه حضرت شده سلام کردم و نشستم. نرجس خاتون کفش مرا درآورده و فرمود: بانوى من! حالتان چطور است؟

عرض کردم: بانوى من و خاندان من، تو هستى.فرمود: این چه حرفى است که مى زنید]من کجا و این مقام بزرگ؟[عرض کردم: دخترم! خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب پسرى به تو عطا خواهد نمود که سروَر دنیا و آخرت است.در این هنگام، به وعده امام شک کردم. ناگاه امام(علیه السلام) از اتاق خویش با صداى بلند فرمود:«عمّه جان! عجله نکن نزدیک است.»شروع به قرائت سوره«الم سجده» و «یس» نمودم. هنگام قرائت من، نرجس خاتون با هراس از خواب پرید. به طرف او رفتم و گفتم: اسم اللّه علیکِ،([1] [2] ) آیا چیزى احساس مى کنى؟»فرمود:«آرى، عمّه جان!».عرض کردم: برخود مسلّط باش و دل قوى دار، این همان است که به تو گفتم.آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالى که او کاملاً براى زایمان آماده شده بود. دیگر چیزى نفهمیدم تا این که حضور مولایم حضرت حجت(علیه السلام) را احساس کردم. بیدار شدم، روانداز را کنار زدم دیدم در سجده است. او را در آغوش کشیدم. بسیار پاکیزه بود.در این هنگام ابامحمّد، حسن بن على(علیهما السلام) با صداى بلند فرمود: «عمّه جان! فرزندم را بیاور».او را به نزد حضرت(علیه السلام) بردم، آن بزرگوار کودک را روى یک دست خود گذاشت و دست دیگر را بر پشت او نهاد و پاهایش را به سینه چسبانید. آنگاه زبان مبارک را در دهان آن طفل چرخاند و دست بر چشمها و گوشها و مفاصل او کشید و فرمود: «پسرم سخن بگو.»آن مولد مسعود فرمود: «اشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشریک له، و أشهد أنَّ محمّداً رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم)»آنگاه بر على امیرالمؤمنین(علیه السلام) و یک یک ائمّه معصومین(علیهم السلام) درود فرستاد تا رسید به پدر بزرگوار خود، چشم باز کرد و بر آن حضرت سلام نمود.امام حسن عسکرى(علیه السلام) فرمود:«عمّه جان! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نیز سلام کند».او را گرفتم و به نزد مادرش بردم; بر مادر خود نیز سلام نمود، پس او را به اتاق امام(علیه السلام) بازگرداندم.حضرت(علیه السلام) فرمود: «عمّه جان! روز هفتم نیز نزد ما بیا».بامدادان که خورشید دمید به اتاق امام(علیه السلام) بازگشتم تا با ایشان خداحافظى کنم. وقتى روپوش از گهواره آن مولود مسعود را کنار زدم او را نیافتم. به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! سروَرم چه شد؟فرمود: او را به همان کسى که مادر موسى(علیه السلام) فرزندش را سپرد، سپردم.روز هفتم به خدمت حضرت(علیه السلام) شرفیاب شدم. سلام کردم و در محضرش نشستم. فرمود: «فرزندم را نزد من بیاور!»سروَرم را در قنداقه اى نزد حضرت(علیه السلام)آوردم، و آن بزرگوار مجدّداً مانند بار اوّل زبان در دهان او چرخاند; گویى که به او شیر یا عسل مى خورانید. آنگاه فرمود:«پسرم! سخن بگو»فرمود:«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه» و حضرت پیامبر محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)را درود و ثنا گفت، و بر على امیرالمؤمنین(علیه السلام) و یک یک ائمّه(علیهم السلام)درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسید، آنگاه این آیه را تلاوت نمود:(بسم اللّه الرحمن الرحیم* وَنُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی اْلاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثیِنَ* وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَنُرِیَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کَانُوا یَحْذَرُونَ).([2])«و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دست شده بودند منّت نهیم و آنان را پیشوایان ]مردم [گردانیم، و ایشان را وارث ]زمین [کنیم* و در زمین قدرتشان دهیم و ]از طرفى[ به فرعون و هامان و لشکریانشان آنچه را که از جانب آنان بیمناک بودند، بنمایانیم».

چرا او قائم آل محمّد(علیهم السلام) نامیده شد؟!

ابوحمزه ثمالى مى گوید:از حضرت امام محمّدباقر(علیه السلام) پرسیدم: اى فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نیستید؟فرمود: بلى!.عرض کردم: پس چرا فقط امام زمان(علیه السلام) قائم نامیده شده است؟حضرت فرمود: هنگامى که جدّم حسین بن على(علیهما السلام) به شهادت رسید، فرشتگان آسمان به درگاه خداوند متعال نالیدند و گریستند و عرض کردند: پروردگارا! آیا کسى را که برگزیده ترین خلق تو را به قتل رسانده است به حال خود وامى گذارى؟خداوند متعال به آنها وحى فرستاد: آرام گیرید! به عزّت و جلالم سوگند! از آنها انتقام خواهم کشید، هرچند بعد از گذشت زمانى باشد.آنگاه پرده حجاب را کنار زده و فرزندان حسین(علیه السلام) را که وارثان امامت بودند، به آنها نشان داد. ملائکه از دیدن این صحنه بسیار مسرور شدند.یکى از آنها در حال قیام نماز مى خواند. حق تعالى فرمود: به وسیله این قائم از آنها انتقام خواهم گرفت.»([3] )

مهدى چه کسى است؟!

جابر جُعفى مى گوید:من در خدمت امام محمّدباقر(علیه السلام) بودم که مردى به حضور ایشان شرفیاب شد و عرض کرد: خداوند شما را رحمت کند! این پانصد درهم را که زکات مال من است بگیرید و به مصرف برسانید.حضرت فرمود: خود آن را بردار و به همسایگانت و ایتام و مساکین و برادران مسلمانت بده که]وجوب سپردن زکات به امام [هنگامى است که قائم ما قیام کند. و به مساوات تقسیم نماید و میان بندگان نیک و بد خداوند رحمان به عدل رفتار کند.هر که از او اطاعت کند خدا را اطاعت نموده، و کسى که از او سرپیچى کند از فرمان خدا سرپیچى نموده است. او«مهدى» نامیده شده است، زیرا به امر پنهانى هدایت شده است....([4] )

یازده مهدى

عبدالله بن عباس مى گوید:پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: در شب معراج، هنگامى که خداوند ـ جل جلاله ـ مرا عروج داد نداى حق را شنیدم که مى فرمود: یا محمّد!ـ لبیک اى پروردگار بزرگ!ـ آیا مى دانى ساکنان عالم بالا در چه موضوعى اختلاف نظر دارند؟ـ پروردگارا! نمى دانم.ـ آیا هنوز وزیر، برادر و جانشینى بعد از خود از میان بنى آدم برنگزیده اى؟ـ پروردگارا! چه کسى را باید برگزینیم؟ تو او را براى من انتخاب کن.ـ من براى تو از میان بنى آدم على را برگزیده ام.ـ پروردگارا! او پسر عموى من است.ـ بلکه او وارث تو و وارث علم من بعد از تو است، و صاحب پرچم تو و پرچم حمد، در روز قیامت و صاحب حوض توست تا هر مؤمنى را که از امّت تو وارد بهشت مى شود، از آب آن سیراب کند.یا محمّد! من به خود به سختى سوگند خورده ام کسى که دوستدار تو و اهل بیت تو و فرزندان پاک تو نباشد، از آب آن حوض ننوشد. به راستى، به راستى مى گویم: اى محمّد! تمام امّت تو را وارد بهشت خواهم کرد جز کسى که خود ابا کند.ـ چگونه کسى از ورود به بهشت ابا مى کند؟ـ من تو را از میان خلق خود برگزیدم و براى تو نیز جانشینى انتخاب نمودم، تا براى تو به منزله هارون باشد براى موسى، جز آن که]هارون نیز نبى بود، امّا [بعد از تو پیامبرى نخواهد بود. محبّت او را در قلب تو خواهم نهاد، و او را پدر فرزندان تو قرار خواهم داد. پس حقّ او بر امّت تو مانند حق توست بر ایشان آنگاه که زنده بودى و در میان ایشان به سر مى بُردى; هر کس حق او را نادیده بگیرد حق تو را ضایع ساخته است، و هرکه از دوستى او سر باز زند از دوستى تو ابا نموده است، و هر که از دوستى تو سر باز زند، گویى از ورود به بهشت ابا نموده است.

آنگاه من به سجده افتادم، و شکر الهى را به خاطر نعمتى که به من ارزانى داشته به جاى آوردم. در این هنگام دوباره ندا رسید:ـ یا محمّد! سر بردار  هرچه مى خواهى از ما بخواه، تا به تو عطا کنیم.ـ پروردگارا! تمام امّت مرا تحت ولایت على بن ابى طالب(علیه السلام)قرار ده تا روز قیامت همه اطراف حوض من باشند.ـ یا محمّد! پیش از این که بندگان خود را خلق کنم، سرنوشت آنان را مى دانم و بر اساس آن، هر که را بخواهم هلاک مى کنم و هر که را بخواهم هدایت مى نمایم. علم تو را بعد از تو به على داده، و او را وزیر و جانشین بعد از تو قرار داده ام تا خلیفه تو براى اهل و امّت تو باشد.اراده من چنین است کسى که با او دشمنى کند و منکر ولایت او بعد از تو باشد، داخل بهشت نگردد. و هر که با او دشمنى کند، با تو دشمنى نموده، و هرکه با تو دشمنى کند با من دشمنى نموده، و هرکه دوستدار او باشد، دوستدار توست، و هرکه دوستدار تو باشد، دوستدار من است.به او این فضیلت را دادیم، و به تو این چنین عطا خواهیم کرد که از صلب او یازده «مهدى» که همه از فرزندان تو و دختر تو ـ فاطمه زهرا(علیها السلام) ـ باشند، خارج کنیم.ـ پرودگارا! چه زمانى وقت آن مى شود؟ـ هنگامى که دانایى از بین رود و جهالت آشکار گردد;قاریان قرآن زیاد باشند و عالمان آن اندک;قتل و خونریزى زیاد شود;فقهاى هدایت گر کاستى گیرند، و فقهاى گمراه و خیانتکار زیاد شوند;شاعران زیاد شوند;امّت تو قبرستانها را مسجد کنند;قرآنها و مساجد را طلاکارى و زینت نمایند;ظلم و فساد زیاد شود وکارهاى نکوهیده آشکار گردد، و امّت تو امر به منکر و نهى از معروف کنند;مردان با مردان و زنان با زنان خود را ارضا نمایند;پادشاهان کافر، دوستان آنها فاجر، یاران آنها ظالم و مشاوران آنها فاسق باشند;سه خسوف، یکى در شرق و یکى در غرب و دیگرى در جزیرة العرب به وقوع بپیوندد.شهر بصره به دست مردى از ذریّه تو ـ که پیروانش مردمى از افریقا هستند ـ خراب شود;مردمى از اولاد حسین بن على قیام کند;دجال از سوى شرق و سرزمین سیستان ظاهر شود;سفیانى ظهور کند;ـ پروردگار! پس از من، چقدر فتنه و آشوب برخواهد خاست؟([5])

رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) در بقیع

امام جعفر صادق(علیه السلام) مى فرماید:روزى رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم) در بقیع تشریف داشتند. در این حال امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به خدمت شان شرفیاب شده و سلام نمود.حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: بنشین.حضرت على(علیه السلام) اطاعت امر نموده و سمت راست پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)نشست، چند لحظه بعد جعفر بن ابى طالب که به بیت رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) رفته بود و فهمیده بود که حضرت در بقیع تشریف دارند، از راه رسیده سلام کرده و سمت چپ پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) نشست.مدّتى نگذشت که عبّاس عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نیز از راه رسید و سلام کرد و مقابل پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نشست. او نیز مانند جعفر بن ابى طالب با راهنمایى اهل خانه پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در جستجوى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به بقیع آمده بود.آنگاه پیامبر رو به على(علیه السلام) نموده فرمود: مى خواهى خبرى و بشارتى به تو بدهم؟

حضرت امیر(علیه السلام)عرض کرد: آرى! یا رسول اللّه!پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: همین حالا جبرئیل نزد من بود و به من اطّلاع داد که قائم ما ـ که در آخرالزمان خروج مى کند و زمین را بعد از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد مى کند ـ از نسل تو و از فرزندان حسین(علیه السلام)خواهد بود.حضرت على(علیه السلام) عرض کرد: هر چیزى که از خدا به ما مى رسد، به واسطه شماست.آنگاه رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) رو به جعفر بن ابى طالب نمود و فرمود: مى خواهى به تو نیز خبرى و بشارتى بدهم؟جعفر عرض کرد: آرى! یا رسول اللّه!پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمودند: همین حالا که جبرئیل نزد من بود به من اطّلاع داد آن کسى که از قائم ما حمایت مى کند از نسل تو خواهد بود. آیا او را مى شناسى؟جعفر عرض کرد: نه.پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: او کسى است که چهره اش طلایى و دندانهایش مرتب و شمشیرش آتش بار است، به ذلّت داخل کوه مى شود، و به عزّت از آن خارج مى گردد. در حالى که جبرئیل و میکائیل او را حمایت مى کنند.آنگاه حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) رو به عبّاس نموده فرمود: مى خواهى تو را نیز از خبرى آگاه سازم؟عبّاس عرض کرد: آرى. اى رسول خدا !حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: جبرئیل به من گفت: واى از آنچه اولاد تو، از فرزندان عبّاس مى بینند.عبّاس عرض کرد: آیا از نزدیکى با زنان خوددارى کنم؟حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: خداوند آنچه را که مقدّر کرده است، خواهد شد.([6]] )

فاطمه جان گریه نکن!

على بن هلال از قول پدرش مى گوید:هنگامى که پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) در بستر بیمارى ـ که به رحلت ایشان منجر شد ـ قرار داشت، براى عیادت به خدمت شان شرفیاب شدم. حضرت فاطمه(علیها السلام)بر بالین حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) نشسته و مى گریست، تا این که صداى گریه حضرت زهرا(علیها السلام) شدّت گرفت. پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)سرشان را به طرف زهرا(علیها السلام) بالا برده و فرمود: عزیز دلم! فاطمه جان! چرا گریه مى کنى؟!حضرت زهرا(علیها السلام) عرض کرد: از ضایعه اى که بعد از شما است مى ترسم.حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: عزیزم! آیا نمى دانى که خداوند کاملاً بر احوال زمین آگاه است و در یک نظر پدرت را به رسالت مبعوث نمود، و بر اساس همان آگاهى، در نظر بعد، شوهرت را برگزید، و به من وحى کرد که تو را به نکاح او در آورم.فاطمه جان! خداوند به ما اهل بیت هفت خصلت عطا نموده است که به کسى قبل از ما عطا نشده، و پس از ما نیز به کسى عطا نخواهد شد:اوّل آن که من، خاتم پیامبران و برترین ایشان و محبوب ترین مخلوق در نزد خدا هستم و پدر توأم.دوّم آن که جانشین من، بهترین جانشینان و محبوبترین ایشان نزد خدا است و او شوهر توست.سوّم آن که شهید ما، بهترین شهدا و محبوب ترین آنها نزد خدا است، و او حمزه، عموى پدر و عموى شوهر توست.چهارم از ماست آن که دوبال دارد و هرگاه بخواهد با آن در بهشت با ملائکه پرواز مى کند، و او پسر عموى پدر و برادر شوهر تو است.پنجم و ششم; دو نوه پیامبر این امّت فرزندان تو هستند، حسن و حسین، که آقاى جوانان بهشتند، و قسم به خدا! پدرشان از هر دوى آنها نیز نیکوتر است.هفتم; فاطمه جان! قسم به کسى که مرا به پیامبرى بر انگیخت، مهدى این امت فرزند آن دو ]حسن و حسین(علیهما السلام)[ است. هنگامى که دنیا را هرج و مرج فراگیرد آشوبها پدیدار گردیدند، راهها بسته شده و گروهى، گروهى دیگر را غارت مى کند، بزرگان به کودکان رحم نمى نمایند، و کوچکترها حرمت بزرگان را رعایت نمى کنند، در این هنگام خداوند از نسل آن دو کسى را بر مى انگیزد که قلعه هاى گمراهى و دل هاى قفل زده را مى گشاید. و اساس دین را در آخرالزمان استوار مى کند، چنان که من در آخرالزمان (دوره رسالت) آن را استوار نمودم، و زمین را پس از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد مى کند.فاطمه جان! اندوهگین مباش و گریه مکن همانا خداوند ـ عزوجل ـ از من نسبت به تو مهربان تر و رئوف تر است، و این به خاطر جایگاه تو نزد من و مهر توست در قلب من; خداوند تو را به مردى تزویج نمود که از جهت خاندان بزرگ ترین مردم، و از جهت بزرگوارى و مقام برترین ایشان، و مهربان ترین آن ها نسبت به مردم، و عادل ترین آنها در مساوات، و بیناترین آنها در رویدادها و مسائل است. و من از خدا خواسته ام که تو اوّلین کسى باشى که از اهل بیتم به من ملحق خواهى شد.([7])]آنگاه آثار سرور و شادى در چهره حضرت زهرا(علیها السلام) نمایان شد.[

قیام مرد مَدَنى

اُمّ سلمه، همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، مى گوید:روزى خواهد رسید که هنگام مرگِ یکى از خلفا بین مسلمانان اختلافى ظاهر خواهد شد. در پى این اختلافات، مردى از مدینه به سوى مکّه خواهد گریخت. مردم مکّه به استقبال او مى آیند، و او را مجبور به قیام مى کنند، در حالى که خود راضى به این کار نیست، و با او بین رکن و مقام بیعت مى کنند.آنگاه لشکرى از جانب شام به سوى او حرکت مى کند. امّا در بیابان، بین مکّه و مدینه به زمین فرو مى رود. هنگامى که مردم از این واقعه مطّلع مى شوند، بزرگان شام و غیرتمندان عراق با او بیعت مى کنند.سپس مردى از قریش پیدا مى شود که داییهایش از قبیله بنى کلاب هستند، آنگاه آن مرد مدنى با قدرت به سوى آنها هجوم مى آورد، و بر آنها غلبه مى کند، و شورش ]فرو مى نشیند[، و کسى که هنگام تقسیم غنایم حضور نداشته باشد زیانکار و پشیمان خواهد بود.او در بین مردم به سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) عمل مى کند، و زمین از اسلام انباشته مى شود. از آن پس، هفت سال زندگى مى کند، و سپس وفات مى نماید و مردم بر او نماز مى گزارند.([8])

ملاقات خضر(علیه السلام) و دجّال

اباسعید خدرى مى گوید:پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) در ضمن سخنانى در مورد دجّال فرمود: روزى دجّال خواهد آمد، امّا اجازه ورود به کوچه هاى مدینه را نخواهد داشت، بلکه در یکى از بیابان هاى وسیع اطراف مدینه متوقّف خواهد شد.در این حال مردى که بهترین مردم ـ و یا از بهترین مردم ـ است به سوى او مى آید و مى گوید: شهادت مى دهم تو همان دجّالى هستى که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)فرموده است.دجّال مى گوید: آیا مى خواهید که این مرد را بکشم و سپس زنده اش گردانم؟ آیا به من در انجام این کار شکّ دارید؟مردم مى گویند: نه.آنگاه دجّال آن مرد را مى کشد و سپس او را زنده مى کند.هنگامى که آن مرد زنده مى شود مى گوید: قسم به خدا! اکنون هیچ کس از من به احوال تو بیناتر نیست.در این هنگام دجّال قصد مى کند که او را بکشد اما نمى تواند بر او تسلّط یابد.ابواسحاق ابراهیم بن سعد گوید: مى گویند: این مرد حضرت خضر(علیه السلام)است.([9])

همین حسین(علیه السلام)

ابو جحیفه، حرث بن عبداللّه همدانى و حرث بن شرب، مى گویند:روزى در خدمت حضرت على(علیه السلام) بودیم. حضرت رو به فرزند خود امام حسن(علیه السلام) نموده و فرمود: مرحبا اى پسر پیغمبر!در این حال، فرزند دیگر امام یعنى حسین(علیه السلام) وارد شد. حضرت على(علیه السلام) به او فرمود: پدر و مادرم قربانت شود اى پدر فرزند بهترین کنیزان!عرض کردیم: یا امیرالمؤمنین! چرا به امام حسن(علیه السلام) آن طور و به امام حسین(علیه السلام) این گونه خطاب کردید؟ فرزند بهترین کنیزان کیست؟امام(علیه السلام) فرمود: او گم شده اى است که از کسان و وطن دور و مهجور، ونامش(محمّد) است، و فرزند حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسین(علیهم السلام) مى باشد.در این هنگام، حضرت دست مبارک را بر روى سر امام حسین(علیه السلام)نهاد و فرمود: همین حسین(علیه السلام).([10] [)

حیرت و غیبت

اصبغ بن نباته مى گوید:روزى به حضور امیرالمؤمنین(علیه السلام) شرفیاب شدم، حضرت در فکر فرو رفته و زمین را با تکّه چوبى مى کاوید. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! مى بینم که در فکر فرو رفته و زمین را بررسى مى کنید آیا رغبتى به آن یافته اید؟»فرمود: نه، قسم به خدا! هیچ رغبتى به آن و به دنیا حتّى براى یک روز نداشته و ندارم. به مولودى فکر مى کنم که یازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، و نامش مهدى است، و زمین را بعد از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد مى کند. امر او اعجاب انگیز است، و مدتها غیبت خواهد نمود، به همین دلیل گروهى درباره او به گمراهى مى روند و عدّه اى دیگر هدایت مى یابند.عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! آیا واقعاً این اتفاق روى خواهد داد؟حضرت(علیه السلام) فرمود: آرى! همان گونه که او خلق شده، این اتفاق هم روى خواهد داد، تو چه مى دانى اى اصبغ! آنان برگزیدگان این امّت و نیکان عترت طاهره اند.عرض کردم: بعد از آن چه مى شود؟فرمود: خداوند هر چه بخواهد انجام مى دهد، زیرا حق تعالى در هر چیزى، اراده و قصد و هدفى دارد.([11]] )

انتقام از بنى اُمیّه

عبداللّه بن شریک مى گوید:روزى امام حسین(علیه السلام) از کنار مسجدالنبى(صلى الله علیه وآله وسلم) مى گذشت. گروهى از بنى اُمیّه را دید که در مسجد گرد هم حلقه زده بودند. حضرت(علیه السلام)رو به آنها نموده و و فرمود:بدانید که پیش از آن که عمر دنیا به پایان برسد، خداوند مردى را از نسل من بر مى انگیزد که هزاران نفر از شما را به هلاکت مى رساند.من عرض کردم: فدایت شوم! اینان اولاد فلان و فلان هستند و به این تعداد که مى فرمایید، نمى رسند.حضرت(علیه السلام) فرمود: آن زمان از صلب اُمیّه آن تعداد که گفتم وجود خواهند داشت، و امیرشان نیز یک نفر از خودشان خواهد بود!.([12])

سَرِ پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ابراهیم کرخى مى گوید:روزى به خدمت امام جعفرصادق(علیه السلام) شرفیاب شدم. در حضور حضرت(علیه السلام)نشسته بودم که امام موسى بن جعفر(علیه السلام) وارد شد در حالى که آن روز، جوانى نورس بود، من به احترامش از جاى برخاسته و به استقبالش رفتم، ایشان را بوسیده و نشستم.امام جعفرصادق(علیه السلام) فرمود: اى ابراهیم! بدان که او پیشواى تو، بعد از من است. در مورد امامت او گروهى به هلاکت مى رسند، و گروهى هدایت مى یابند، خداوند قاتل او را لعنت کند و عذاب روحش را زیاد نماید.از صلب او بهترین اهل زمین به دنیا خواهد آمد که همنام جدّش(على(علیه السلام)) و وارث علم و احکام و فضایل اوست. معدن امامت و قلّه حکمت است. ستمگرى از اولاد فلان او را بعد از وقوع حوادث عجیب و از روى حسادت به قتل مى رساند، ولى اراده حق تعالى به وقوع خواهد پیوست هرچند مشرکان نپسندند.خداوند از صلب او دوازدهمین مهدى را پدید خواهد آورد، و آنها را کرامت خواهد بخشید، و به واسطه ایشان بارگاه قدس خویش را زینت خواهد نمود. هر که به وجود دوازدهمین امام معتقد باشد، مانند کسى است که شمشیر برهنه به دست گرفته و در پیشگاه پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) مى جنگد، و دشمنان را از او دفع مى کند.در این هنگام شخصى از دوستداران بنى اُمیّه وارد شد، حضرت(علیه السلام)سخن را قطع کرد.پس از آن دوازده بار به حضور حضرت(علیه السلام) مشرّف شدم و منتظر بودم تا حضرت(علیه السلام)سخن آن روز خود را کامل کنند، امّا توفیق نمى یافتم، تا این که سال بعد یک روز در خدمت حضرت بودم که فرمود: اى ابراهیم! او اندوه شیعیان خود را پس از این که دچار ضعف شدید و بلاى طولانى و بى تابى و ترس شده باشند، برطرف خواهد نمود. خوشا به حال کسى که زمان او را درک کند.هنگامى که سخن امام(علیه السلام) به اینجا رسید رو به من نموده و فرمود: اى ابراهیم! براى تو کافیست.من در حالى باز گشتم که تا آن زمان، از چیزى مانند آنچه که شنیدم خوشحال نشده و چشمم روشن نگردیده بود.([13]] )

پرتو رایت دوست

مفضّل بن عمر مى گوید:با گروهى در محضر امام صادق(علیه السلام) نشسته بودیم. حضرت(علیه السلام)فرمود: بر شماست که از تصریح به نام مخصوص قائم(علیه السلام) اجتناب کنید.در این حال من تصوّر کردم که مخاطب آن حضرت من نبودم. ولى حضرت به من فرمود:اى مفضّل! بر شماست که از تصریح به نام مخصوص قائم(علیه السلام)اجتناب کنید. قسم به خدا! سالیان دراز خواهد گذشت، و آن چنان به دست فراموشى سپرده خواهد شد که خواهند گفت: او مرده است، به هلاکت رسیده است. معلوم نیست در کدام بیابان سرگردان است؟ در آن حال دیدگان مؤمنان براى او اشکبار خواهد شد و زمین و زمان مردمان را بیرون مى ریزد مانند کشتى بزرگى که در امواج دریا زیر و رو شده و آنچه در خود دارد به دریا مى افکند.هیچ کس نجات نمى یابد مگر آنان که خداوند از آن ها پیمان گرفته و ایمان را بر ]لوح[ دل شان نگاشته، و به واسطه روحى از ناحیه خود او را امداد مى کند.در آن هنگام دوازده پرچم شبیه به هم آشکار مى شود که معلوم نیست کدام متعلّق به چه کسى است.وقتى سخن امام(علیه السلام) به اینجا رسید من گریستم.امام(علیه السلام) فرمود: چرا گریه مى کنى؟عرض کردم: چگونه گریه نکنم در حالى که شما مى فرمایید: دوازده پرچم شبیه به هم افراشته مى شود که معلوم نیست کدام متعلّق به چه کسى است؟آنگاه به گوشه اتاق که خورشید از آنجا به داخل مجلس تابیده بود نظر نموده و فرمود: آیا این خورشید آشکار نیست؟عرض کردم: بله.فرمود: قسم به خدا! امر ما از این هم آشکارتر است.([14])

دجّال در کعبه

ابوالفرج مى گوید:سالى که حضرت صادق(علیه السلام) به مکّه به قصد حجّ تشریف آورد بود، ایشان را دیدم که زیر ناودان کعبه ایستاده و مشغول دُعا بود، و سه تن از فرزندان «حسن بن حسن بن على» یعنى «عبدالله بن حسن» و «حسن بن حسن» و «جعفر بن حسن» به ترتیب سمت چپ، راست و پشت سر حضرت(علیه السلام)ایستاده بودند. در این حال عبّاد بن کثیر بصرى ـ که از عُبّاد و زهّاد مشهور زمان امام جعفرصادق(علیه السلام)بود ـ آمده و گفت: یا اباعبداللّه!حضرت(علیه السلام) سکوت فرمود، تا عبّاد سه بار بدین ترتیب حضرت(علیه السلام)را فراخواند.سپس گفت: اى جعفر!حضرت(علیه السلام)فرمود: بگو، چه مى خواهى؟عبّاد گفت: من کتابى دارم که در آن نوشته است که این بنا را مردى سنگ به سنگ متلاشى خواهد کرد.حضرت(علیه السلام)فرمود: کتابت دروغ مى گوید; به خدا قسم! من او را مى شناسم، پاهایش زرد است و ساق پاهایش زخمى، شکمش بزرگ و گردنش نازک و بزرگ سر است. کنار همین رکن مى ایستد ـ حضرت با دست به رکن یمانى اشاره فرمود ـ و مردم را از طواف کعبه منع مى کند آن چنان که مردم از دیدن او وحشت مى کنند.آنگاه امام(علیه السلام)فرمود: سپس خداوند مردى از نسل من برمى انگیزد ـ حضرت با دست به سینه خود اشاره فرمود ـ و همچنان که قوم عاد، ثمود و فرعون، ذى الاوتاد را کشت، او را مى کشد.در این حال، عبدالله بن حسن عرض کرد: قسم به خدا! که امام(علیه السلام)راست مى گوید، و بدین ترتیب هر سه نفرشان امام(علیه السلام) را تصدیق کردند.([15])

نطق آب و نطق خاک و نطق گل

حسین بن علوان مى گوید:داستانى را از همام بن حارث شنیدم که مى گفت: از وهب بن مُنبّه شنیده است. آن را براى امام جعفر صادق(علیه السلام) نقل کردم.حضرت(علیه السلام)فرمود: درست است. ]و داستان چنین بود:[شبى که موسى(علیه السلام) در کوه طور مورد خطاب واقع شد، به هر درختى در کوه و هر سنگ و گیاه که نگاه مى کرد، مى دید که ناطق به نام محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم)و دوازده جانشین او هستند.موسى(علیه السلام) عرض کرد: بارالها! تمام مخلوقات ناطق به نام محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) و جانشینان دوازده گانه او هستند. منزلت آنها نزد تو چه قدر است؟خداوند مى فرماید: اى پسر عمران! من آنان را قبل از به وجود آوردن انوار; خلق کرده و در خزانه  قدس خود قرار دادم در حالى که در بوستان مشیّتم در نسیم روحانى جبروتم در گردش بودند، و ملکوت مرا از همه سو مشاهده مى نمودند، تا این که مشیّتم ]به وجود خاکى آنها[ تعلّق گیرد و قضا و قدرم جارى شود.اى پس عمران! آنها را نخستین آفرینش خود قرار دادم حتّى بهشت خود را به واسطه وجود آنها زینت دادم.اى پسر عمران! متمسّک به آنها باش که اینان خزانه دار علم من و جایگاه اسرار حکمت من، و معدن نور من هستند...([16] [)

خداحافظ اى کاخ!

محمّد بن سلیمان دیلمى(گیلانى) مى گوید:روزى خدمت امام جعفرصادق(علیه السلام) شرفیاب شدم و عرض کردم: پدرم براى من نقل کرد: مردى به نام «نوشجان» به او گفت: وقتى اسبان عرب به قادسیه تاختند، و یزدگرد از وضع رستم فرخ زاد و تسلیم شدن او آگاه شد، گمان کرد که رستم و تمام لشکر کشته شده اند. در این حال پیکى از راه رسید و گفت: چگونه در جنگ قادسیه پنج هزارتن کشته شده اند؟یزدگرد در حالى که خود و اهل بیتش را براى فرار آماده مى کرد در مقابل در ایوان کاخ خویش ایستاد و گفت: خداحافظ اى کاخ! من اکنون تو را ترک مى کنم امّا روزى من، یا مردى از نسل من، که زمان آن نزدیک نیست، و موقع آن فرا نرسیده، به سوى تو باز خواهیم گشت.اکنون بفرمایید: منظور یزدگرد از «مردى از نسل من» کیست؟حضرت فرمود: او صاحب شما حضرت قائم(علیه السلام) است که به امر خداوند قیام خواهد نمود. او ششمین فرزند از نسل من است و از طرف مادر (بى بى شهربانو) فرزند یزدگرد است!([17] [8] )

امسال به حج مَرو

حسین بن على بن بابویه قمى (برادر شیخ صدوق) مى گوید:پدرم، نامه اى به شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (نوبختى) ـ سومین نائب خاص امام زمان(علیه السلام) نوشت و از حضرت درخواست اجازه تشرّف به حج نمود.پاسخ حضرت این بود: امسال خارج مشو!پدرم مجدّداً نامه اى نوشت که حج من نذر واجب مى باشد آیا جایز است که خوددارى کنم؟حضرت پاسخ داد: اگر ناچارى بروى با آخرین کاروان حرکت کن.پدرم چنین نمود، و با آخرین کاروان حرکت کرد و سالم ماند; امّا کاروانهاى دیگر که پیشتر حرکت کرده بودند همگى]در فتنه قرامطه که در همان سال، یعنى 329 هجرى علیه حجّاجِ بیت اللّه، به وجود آمده بود [کشته شدند.([18]] )

باز آى دلا هر آنچه هستى باز آى

ابو جعفر مروزى مى گوید:محمّد بن جعفر با گروهى که امام حسن عسکرى(علیه السلام) را در زمان زندگى آن حضرت ملاقات نموده بودند، و در میان آنها على بن احمد بن طنین نیز حضور داشت، جهت زیارت مرقد مطهر امام حسن عسکرى(علیه السلام) به محلّه عسکر شرفیاب شدند. محمّد بن جعفر براى اذن دخول، اسامى زائرین را در نامه اى نوشت.على بن احمد گفت: نام مرا ننویس من اجازه نمى گیرم.او هم نام او را ننوشت.امام زمان(علیه السلام) در پاسخ نوشته بودند: تو و آن که اجازه نخواست هردو داخل شوید.([19]

راز دل

محمّد بن هارون همدانى مى گوید:پانصد دینار سهم امام بدهکار بوده و از این جهت دلتنگ شده بودم. با خود گفتم: چند باب دکان دارم آنها را به پانصد و سى دینار مى فروشم و پانصد دینار آن را به امام زمان(علیه السلام) تسلیم مى کنم. به خدا قسم! در این مورد با کسى سخنى نگفتم و حرفى نزدم.امام(علیه السلام) به محمّد بن جعفر نوشته بودند: دکانها را از محمّد بن هارون به عوض پانصد دینارى که به ما بدهکار است تحویل بگیر!([20]

کیسه سبز

محمّد بن حسین تمیمى گوید:مردى استرآبادى براى من نقل کرد که به محلّه عسکر در سامرّا رفتم و سیصد دینار در کیسه اى نهاده بودم که یکى از آنها دینار شامى بود، وقتى به درب خانه اى که امام حسن عسکرى(علیه السلام) آنجا دفن شده بود، رسیدم، همانجا نشستم. در این هنگام خادمى خارج شد و گفت: آنچه با خود دارى بده!]از صراحت او شک کردم[ و گفتم: چیزى با من نیست.خادم وارد خانه شد و دوباره بیرون آمد و گفت: کیسه اى سبزرنگ دارى که سیصد دینار ـ که یکى از آنها هم شامى است ـ همراه با انگشترى در آن است، من انگشتر خود را فراموش کرده بودم، این بار کیسه را به او دادم و انگشتر را خود برداشتم!([21] [)

مسرور طبّاخ

مسرور طبّاخ مى گوید:با تنگدستى عجیبى رو به رو شدم به همین جهت، نامه اى به حسن بن راشد نوشتم و جریان حال خود را بازگو نمودم، آنگاه به خانه او رفتم، تا نامه را به او برسانم، ولى وى در خانه نبود. نا امید بازگشتم و به طرف شهر براى ملاقات با ابى جعفر، عثمان بن سعید ـ اوّلین نایب خاص امام زمان(علیه السلام) ـ رفتم.وقتى به دروازه شهر رسیدم، مردى در کنار من قرار گرفت به گونه اى که چهره او را نمى دیدم. دست مرا گرفت وکیسه سفیدى رابا احتیاط به من داد.وقتى به کیسه نگاه کردم دیدم روى آن نوشته: دوازده دینارِ مسرور طبّاخ!([22]] )

پانصد یا چهارصد و هشتاد

محمّد بن شاذان مى گوید:چهارصد و هشتاد درهم سهم امام جمع آورى کرده بودم، بیست درهم از خود برآن افزودم و مجموعاً پانصددرهم شد، آنرا براى محمّد بن احمد قمى فرستادم، و ننوشتم که چقدر آن از مال خودم مى باشد.حضرت حجت(علیه السلام) رسیدى بدین مضمون مرقوم فرموده بود:پانصد درهم رسید که بیست درهم آن از آنِ توست.([23] [

دینور» یا «رى»

ابوسلیمان محمودى مى گوید:من و جعفر بن عبدالغفّار با هم والى دینور ـ شهرى نزدیک کرمانشاه ـ شدیم. قبل از حرکت شیخ حسین بن روح نوبختى نزد من آمد و گفت: وقتى به رى رفتى فلان کار را انجام بده!.وقتى به دینور رسیدیم، یک ماه بعد حکم ولایت رى به من تفویض شد. به سوى رى حرکت کردم، و آنچه شیخ فرموده بود انجام دادم.([24])

در جستجوى امام زمان(علیه السلام)

ابوالرجا مصرى که یکى از نیکوکاران بود، مى گوید:پس از رحلت امام حسن عسکرى(علیه السلام) براى جستجوى امام زمان(علیه السلام)حرکت کردم، سه سال گذشت، با خودم گفتم: اگر چیزى بود بعد از گذشت سه سال آشکار مى شد.در این هنگام، صدایى را شنیدم که صاحب صدا را نمى دیدم، او گفت: اى نصر بن عبد ربّه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) را دیده اید که به او ایمان آورده اید؟ابوالرجا گوید: من تا آن زمان نمى دانستم که نام پدرم عبد ربّه است، چون من مدائن متولد شدم، وپدرم را از دست دادم، ابوعبداللّه نوفلى مرا با خود به مصر آورد ودر آنجا پرورش یافتم، چون آن صدا را شنیدم، مطلب را دریافتم، و دیگر به راه خود ادامه ندادم، و مراجعت نمودم.([25])

خود را به قافله برسان!

ابوعبداللّه بن صالح مى گوید:در یکى از سالها به بغداد رفتم. هنگامى که مى خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان(علیه السلام) توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.ایشان اجازه نفرمود، و کاروان حرکت کرد، من بیست و دو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه اى، اجازه خروج یافتم. و امر فرموده بودند که: خود را به قافله برسان!من از این که بتوانم خود را به قافله برسانم، ناامید شده بودم، در عین حال حرکت کردم و به نهروان رسیدم، دیدم قافله آنجا توقف کرده است. همین که به شترم آب و علف دادم، قافله حرکت کرد، و من هم حرکت نمودم و چون حضرت مرا دُعا فرموده بودند که سلامت باشم; الحمداللّه هیچ اتّفاق بدى برایم نیفتاد.([26] )

طبیب درد بى درمان!

محمّد بن یوسف مى گوید:به بیمارى کورَک ـ نوعى زخم چرکین ـ مبتلا شدم. پزشکان مرا معاینه کردند و براى درمان، پول زیادى هزینه کردم، امّا بهبودى حاصل نشد.نامه اى به محضر مبارک امام زمان(علیه السلام) نوشتم و از حضرتش التماس دُعا نمودم.امام(علیه السلام) مرقوم فرمود:«البسک الله العافیة وجعلک معنا فی الدنیا والآخرة».«خدا تو را لباس عافیت بپوشاند، و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد».هنوز یک هفته نگذشته بود که محل زخم بهبود یافت. در این هنگام، پزشکى از دوستان مان را فرا خواندم، و محل زخم را به او نشان دادم.گفت: ما براى این زخم دارویى نمى شناسیم. بهبودى آن تنها از ناحیه حق تعالى بوده است.([27])

اموال را از بدهکاران مطالبه کن

محمّد بن صالح مى گوید:هنگامى که پدرم از دنیا رفت و ترتیب امور او به من محوّل شد، متوجه شدم که پدرم از مردم اسنادى دارد که مربوط به سهم امام(علیه السلام)است. نامه اى به حضرت حجّت(علیه السلام) نوشتم، و از ایشان کسب اطّلاع نمودم.امام(علیه السلام) فرمود: اموال را از بدهکاران مطالبه کن و در مطالبه آن کوشش نما.همه افراد بدهى خود را پرداخت کردند به جز یک نفر، که سفته اى به مبلغ چهارصد دینار نزد من داشت. نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول کنم، امّا او امروز و فردا مى کرد، روزى براى وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من توهین نمود به پدرش شکایت کردم.پدر گفت: مگر چه شده؟در آن هنگام عصبانى شدم، ریش او را گرفتم و با لگد او را به وسط خانه پرت نمودم.پسر او بیرون رفت و اهل بغداد را به کمک طلبیده و مى گفت: یک نفر قُمى شیعه، پدرم را کشت!مردم بسیارى اطراف من جمع شدند. من سوار مرکبم شدم و گفتم: آفرین بر شما مردم بغداد که از ظالم در مقابل این مظلوم غریب حمایت مى کنید، و از روى تقیه گفتم: من مردى از همدان هستم و سُنّى مذهبم، و این مرد مرا به قمى و شیعه معرفى مى کند که حقم را پایمال کند.مردم به سوى او هجوم آوردند و خواستند وارد دکانش شوند امّا من مانع آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست و سوگند خورد که مال مرا بپردازد، و فوراً آن را پرداخت نمود.([28]

مردى که متحیّر بود!

حسن بن عیسى مى گوید:هنگامى که امام حسن عسکرى(علیه السلام) به شهادت رسید، مردى مصرى وارد مکّه شد، او مقدارى سهم امام با خود آورده بود تا به صاحب الامر(علیه السلام)تحویل بدهد، متوجه شد که مردم در امر جانشینى امام حسن عسکرى(علیه السلام)دچار اختلاف شده اند.گروهى مى گویند: امام بعد از خود جانشینى تعیین نکرده است.عدّه اى مى گویند: جانشین امام، جعفر بن على (جعفر کذّاب) مى باشد.و دسته اى نیز مى گویند: فرزندش جانشین اوست.آن مرد، شخصى را ـ که کنیه او ابوطالب بود ـ بانامه اى براى تحقیق به سامرا و محله عسکر فرستاد.ابوطالب ابتدا نزد جعفر بن على (کذّاب) رفت، و از او براى اثبات امامت برهانى خواست.جعفر گفت: فعلاً برهانى ندارم!.ابوطالب به درِ خانه امام حسن عسکرى(علیه السلام) رفت و نامه را به فردى که بین مردم مشهور بود که از سفراى امام است، داد.امام در پاسخ مرقوم فرموده بود: خداوند دوستت را جزاى خیر دهد، او فوت کرد و وصیت نموده که مالى را که نزد او بود به شخص مورد اعتمادى بدهند که هر طور مى داند مصرف کند.من پاسخ نامه را گرفتم و همانطور که حضرت فرموده بود واقع شده بود.([29] )

خداوندا! به او پسرى عطاکن!

قاسم بن علا مى گوید:سؤالاتى را در قالب سه نامه به محضر حضرت حجت(علیه السلام)عرضه داشتم، و در ضمن اضافه نموده بودم که من مردى سالمند هستم امّا هنوز صاحب فرزندى نشده ام.حضرت(علیه السلام) پاسخ سئوالات مرا مرقوم فرموده امّا درباره فرزند به چیزى اشاره نکرده بودند.من براى مرتبه چهارم نامه اى نوشتم، و ابتدا از ایشان التماس دعا کردم. حضرت پاسخ فرمودند:«اللهمّ ارزقه ولداً ذکراً...».«خداوندا!به او فرزند پسرى عطاکن تا نورچشم او باشد، و این نطفه را که از او بوجود آمده است پسر قرار بده!».هنگامى که نامه را مطالعه کردم، دانستم نطفه اى از من به وجود آمده، امّا هیچ اطّلاعى از آن نداشتم. وقتى از همسرم موضوع را سؤال کردمگفت: مشکلى که داشتم، برطرف شده و اکنون باردارم. و چندى بعد پسرى به دنیا آورد.([30])

درخواست دعا براى فرزند!

عبداللّه بن جعفر حمیرى مى گوید:مردى در حومه بغداد در محلّى به نام«ربض حمید» زندگى مى کرد، همسر او باردار شد. نامه اى براى حضرت حجّت(علیه السلام) نوشت و از ایشان درخواست نمود تا براى سهولت وضع حمل همسرش و سلامتى فرزندش دُعا بفرمایند.چهارماه قبل از تولّد فرزندشان نامه اى از سوى حضرت(علیه السلام)برایش رسید که مرقوم فرموده بودند:«سَتَلِدُ ابناً»یعنى به زودى همسرت پسرى مى آورد. همچنان که فرموده بودند شد.([31]

کفن اهدایى امام(علیه السلام)

سیّارى مى گوید:على بن محمّد سیمرى ـ چهارمین نائب خاص حضرت امام زمان(علیه السلام)در زمان غیبت صغرى ـ نامه اى براى حضرت(علیه السلام) نوشت، و تقاضاى کفنى نمود.حضرت(علیه السلام) در پاسخ مرقوم فرمودند:«انّک تحتاج الیه سنة ثمانین»یعنى تو در سال 80 به آن احتیاج خواهى یافت.([32]] )سیمرى در همان سال وفات مى کند، و دو ماه قبل از فوت سیمرى حضرت(علیه السلام) کفنى را برایش مى فرستد.([33])

خلعت اهدایى

عبداللّه بلخى مى گوید:احمد بن اسحاق نامه اى به حسین بن روح قمى نوبختى; سومین نائب خاص حضرت امام زمان(علیه السلام) در غیبت صغرى مى نویسد، و طى آن از حضرت(علیه السلام)براى تشرف به حج اجازه مى طلبد.حضرت(علیه السلام) به او اجازه تشرف به حج مى فرمایند، و خلعتى نیز مرحمت مى نمایند.وقتى احمد بن اسحاق پاسخ نامه و آن خلعت شریف را دریافت مى کند با خود مى گوید: ایشان با این اشاره مرا از فرا رسیدن زمان مرگم آگاه فرموده اند. و همان طور هم شد. وقتى از سفر حج باز مى گشت در حلوان ـ شهرى مرزى ـ در کنار خانقین عراق درگذشت!([34])

من به دعاى امام زمان(علیه السلام) متولد شدم!

نجاشى مى گوید:زمانى على بن حسین بن بابویه قمى (پدر شیخ صدوق) با ابوالقاسم حسین بن روح قمى نوبختى; سومین نائب خاص امام زمان(علیه السلام) ملاقات نموده و سئوالاتى مى نماید.] پس از بازگشت [نامه اى مى نویسد و از حضرت حجّت(علیه السلام)مى خواهد که دُعا بفرمایند تا خداوند فرزندى به ایشان عطا کند.وى نامه را توسط على بن جعفر بن اسود ـ که از مشایخ مشهور قم بود ـ به محضر حسین بن روح مى فرستد تا به دست امام زمان(علیه السلام) برسد.حضرت در پاسخ مى فرمایند:«ما براى آنچه که خواسته بودى دُعا کردیم و خداوند به زودى دو پسر نیکو به تو روزى خواهد نمود».بعدها خداوند از کنیزى دو پسر به نامهاى محمّد و حسین به او عطا فرمود ]که محمّد همان شیخ صدوق(رحمه الله) است.[ابوعبداللّه حسین بن عبیدالله مى گوید: شنیدم که شیخ صدوق مى گفت: من به دعاى امام زمان(علیه السلام) متولّد شدم، و به این مقام افتخار مى کرد.([35]] )

پسرم حسن!

قاسم بن علا مى گوید:صاحب چند فرزند شده بودم، هنگام ولادت هر کدام نامه اى براى امام زمان(علیه السلام)مى نوشتم و از ایشان براى آنها التماس دُعا مى نمودم، امّا حضرت پاسخى به هیچ کدام از نامه هایم نمى داد.تا این که پسرم حسن به دنیا آمد. طبق معمول مجدداً نامه اى نوشتم، و از حضرت(علیه السلام) براى او التماس دُعا نمودم.این بار حضرت(علیه السلام) مرقوم فرمودند:«باقى مى ماند! والحمدلله».([36]

چرا پاسخ نامه نیامد؟

حسن بن فضل بن زید یمانى مى گوید:پدرم نامه اى به خط خود براى امام زمان(علیه السلام) نوشت. حضرت(علیه السلام)پاسخ نامه را مرقوم فرمود. بار دیگر نامه اى به خط من املا کرده و براى امام زمان(علیه السلام)ارسال کرد. حضرت(علیه السلام) این بار نیز پاسخ فرمود.مرتبه سوم نامه اى دیگر به خط یکى از فقها که از دوستان ما بود املا نموده، و براى حضرت(علیه السلام) فرستاد.امام(علیه السلام) این بار از ارسال پاسخ خوددارى نمود. ما تعجب کردیم. وقتى درباره علّت آن تحقیق نمودیم، دانستیم که آن مرد از عقیده خود برگشته و قرمطى([37]] ) شده است.([38])

نام آنها را حذف کنید!

فضل بن خزّاز مدائنى غلام خدیجه، دختر امام جواد(علیه السلام) مى گوید:در اوقات معلومى از سال، گروهى از سادات علوى که در مدینه زندگى مى کردند و معتقد به امامت ائمّه معصومین(علیهم السلام) بودند، از سهم سادات مستمرى دریافت مى کردند. تا این که امام حسن عسکرى(علیه السلام)به شهادت رسیدند.پس از شهادت امام، عدّه اى از آنها از قبول این که امام حسن عسکرى(علیه السلام)فرزندى دارند و امامت به عهده ایشان است، سر باز زدند.حضرت(علیه السلام) نامه اى به وکلاى خود مرقوم فرمود:«مستمرى به کسانى تعلّق مى گیرد که به ولادت فرزند امام حسن عسکرى(علیه السلام)ایمان دارند، و حقوق مابقى را قطع نموده و نام آنها را از فهرست اسامى حذف کنید. والحمدلله رب العالمین».([39])

عزل خادم شرابخوار!

حسن بن خفیف از پدرش چنین نقل مى نماید:حکم مأموریتى از سامرا از ناحیه مقدسه حضرت ابا صالح المهدى(علیه السلام)براى گروهى از شیعیان خاصّ حضرت(علیه السلام) صادر شد که فوراً به طرف مدینه حرکت کنند.نامه اى هم از طرف حضرت(علیه السلام) براى پدر من صادر شد و امر فرموده بودند که او هم با آنها حرکت کند.علاوه بر اینها دو نفر خادم نیز همراه آنها خارج شدند. وقتى به کوفه رسیدند یکى از خادم ها شراب خورد. هنوز کوفه را به طرف مدینه ترک نکرده بودند که از سامرا فرمان رسید:«خادمى که شراب خورد بازگردد که از خدمت ما معزول است!»([40])

نقشه آنها نقش بر آب شد!

حسین بن حسن علوى مى گوید:در زمان غیبت صغرى دو نفر از شیعیان قائم آل محمّد(علیهم السلام)، با یکدیگر مخفیانه گفت و گو مى کردند. یکى از آنها ندیم «روز حسنى» بود، جاسوسى به سخنان آنان گوش مى داد او از بین گفت و گوى آنها این جملات را به وضوح شنید: «براى او اموالى به عنوان سهم امام مى فرستند. براى این کار هم وکلایى در تمام نواحى دارد.» و یک یک وکلاى حضرت(علیه السلام) را نام برد.وقتى وزیر خلیفه وقت، المعتضد بالله که عبیدالله بن سلیمان نام داشت به وسیله آن جاسوس از آن مطلب آگاهى یافت، تصمیم گرفت که همه آنها را دستگیر کند.خلیفه گفت: این مرد، قائم آل محمّد را پیدا کنید که براى ما خطر بزرگى محسوب مى شود.عبیدالله بن سلیمان گفت: به زودى تمام وکلاى او را دستگیر مى کنیم.خلیفه گفت: نه، بهتر است با نقشه پیش برویم، عدّه اى ناشناس را با مقدارى پول نزد آنها بفرستید هرکدام قبول کرده که آن را به دست امامشان برساند، و اظهار وکالت نمود او را دستگیر کنید.از طرفى، از سوى امام(علیه السلام) به تمام وکلا طى چندین نامه اعلام شد: «چیزى از کسى به عنوان سهم امام نگیرید و اظهار بى اطّلاعى کنید».هنگامى که جاسوسان به این مأموریت اعزام شدند، همه وکلا از گرفتن آنچه آنها اصرار به تحویل دادنش داشتند، امتناع کردند.یکى از آنها نزد محمّد بن احمد از وکلاى حضرت(علیه السلام) رفته و در خلوت به او گفت: پولى نزد من است که مى خواهم آن را برسانیدمحمّد گفت: اشتباه مى کنى من اطّلاعى از این موضوع ندارم.هر قدر او اصرار نمود محمّد اظهار بى اطّلاعى کرد. و بدین وسیله که حضرت وکلاى خود را قبلاً از نقشه آنها مطّلع کرده بود، نقشه آنان نقش بر آب شد.([41] [)

فرستاده امام زمان(علیه السلام)

ابو عبیدالله محمّد بن زید بن مروان([42]) مى گوید:روزى مردى جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت کردم آثار بزرگى در صورتش پیدابود، وقتى همه مردم رفتند، به او گفتم:کیستى؟گفت: من فرستاده خَلَف امام زمان(علیه السلام) به نزد بعضى از برادرانش به بغداد هستم.گفتم: آیا مرکبى دارى؟گفت: آرى در خانه «طَلَحیان» است.گفتم: برخیز و آن را بیاور، غلامم را نیز همراه او فرستادم. او مرکبش را آورد و آن روز نزد من ماند، و از طعامى که برایش حاضر کردم خورد، و بسیارى از اسرار و افکار مرا بازگو کرد.گفتم: از کدام راه مى روى؟گفت: از نجف به سوى «رمله» و از آنجا به «فسطاط» آنگاه مرکبم را هِى زده و هنگام مغرب خدمت امام زمان(علیه السلام) مشرّف مى شوم.صبح هنگام من نیز براى بدرقه با او حرکت کردم وقتى به پُل «دار صالح» رسیدیم، او به تنهایى از خندق عبور کرد و من مى دیدم که در نجف فرود آمد ناگاه از مقابل دیدگانم غایب شد!.([43])

ظهور; پس از یأس و نومیدى!

ابوبکر محمّد بن ابى دارم یمامى([44]] ) مى گوید:روزى خواهرزاده ابوبکر بن نخالى عطار([45]) را دیدم و گفتم: کجا هستى؟ و کجا مى روى؟گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم!گفتم: چه عجایبى دیده اى؟گفت: روزى در اسکندریه در منزلى در کاروان سرایى گرفتم که بیشتر ساکنین آن غریب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدى بود که اهل کاروان سرا در آن نماز مى گزاردند، و امام جماعتى نیز داشتند.جوانى هم آنجا در حجره اى سکونت داشت که وقت نماز بیرون مى آمد و پشت سر امام جماعت نماز مى گزارد و باز مى گشت، و با مردم اختلاطى نداشت.چون ماندن من در آنجا به طول انجامید و او را جوانى پاک و لطیفى که عباى تمیزى به دوش مى انداخت; یافتم. روزى به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور شما باشم.گفت: خود دانى.من پیوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزى به او گفتم: خدا تو را عزیز بدارد، تو کیستى؟گفت: من صاحب حقّم!.عرض کردم: کى ظهور مى کنى؟گفت: اکنون زمان آن فرا نرسیده است، و مدّتى از زمان آن باقى مانده است.پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتیب در خلوت و مراقبت خویش بود و در نماز جماعت شرکت مى کرد و با مردم اختلاطى نداشت. تا این که روزى فرمود: مى خواهم به سفر بروم.عرض کردم: من هم همراه شما مى آیم. ]در راه یا همانجا [عرض کردم: آقاجان! امر شما کى آشکار خواهد شد؟فرمود: هنگامى که هرج و مرج و آشوب زیاد شود، به مکّه و مسجدالحرام مى روم. آنجا گروهى خواهند گفت: رهبرى براى خود انتخاب کنید! و در این باره با یکدیگر گفت و گوى بسیار مى کنند. تا این که مردى از میان مردم بر مى خیزد و به من مى نگرد و مى گوید: اى مردم! این «مهدى(علیه السلام)» است. به او نگاه کنید. آنگاه دست مرا مى گیرند و بین رکن و مقام مرا به رهبرى برگزیده و با من بیعت مى کنند در حالى که مردم از ظهور من ناامید شده باشند.با هم به کنار دریا رسیدیم، او خواست وارد آب شود، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نیستم.فرمود: واى بر تو! با من هستى و مى ترسى؟عرض کردم: نه! امّا شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روى آب حرکت کرد و رفت و من بازگشتم.([46] [

حقّ پسر عمویت را جدا کن!

عثمان بن سعید مى گوید:شخصى از مردم عراق نزد من آمد، او سهم امام(علیه السلام) مال خودش را آورده بود. من آن را براى حضرت(علیه السلام) فرستادم.ایشان آن را بازگردانده و فرمود: «حق پسر عمویت را از آن جدا کن که چهارصد درهم است».آن شخص از این کلام مبهوت و متعجّب شد، گویا زمینى را در اختیار داشته که متعلّق به پسر عمویش بوده است. وقتى به حساب آن رسیدگى کرد متوجه شد که مقدارى از حقّ پسر عمویش را پرداخته و مقدارى باقى مانده است. مقدار مالى را که باید از آن مال خارج مى کرد چهارصد درهم بود. آن را برداشت و بقیّه را براى حضرت(علیه السلام)فرستادم و ایشان پذیرفتند!([47])

غلام را بفروش!

على بن محمّد رازى مى گوید:ابو عبدالله بن جنید در شهر «واسط» زندگى مى کرد، روزى حضرت حجت(علیه السلام) غلامى را نزد او مى فرستد تا او را بفروشد.ابوعبدالله غلام را مى فروشد. سکه ها را وزن مى کند تا خدمت امام(علیه السلام)بفرستد، مى بیند هیجده قیراط و یک نخود طلاى سکه ها کمتر است، از مال خودش همان مقدار بر آن افزوده و براى حضرت(علیه السلام)مى فرستد.حضرت یک دینار از آن به او بر مى گرداند که آن دینار دقیقاً هیجده قیراط و یک نخود وزن داشت!([48]

گُل بنفشه

ابوالقاسم بن ابى حابس مى گوید:هر سال نیمه شعبان، براى زیارت ابا عبداللّه الحسین(علیه السلام) به کربلا مشرّف مى شدم. و هر وقت به سامرا مى رفتم، به وسیله نامه اى حضرت(علیه السلام)را مطّلع مى نمودم. یک سال قبل از ماه شعبان به سامرا رفتم، مى خواستم طبق معمول ماه شعبان، به زیارت کربلا مشرّف شوم، از ابوالقاسم حسن بن احمد ـ که از وکلاى حضرت(علیه السلام)بود ـ خواستم که ورود مرا به اطّلاع حضرت(علیه السلام) نرساند تازیارتم خالصانه باشد!چندى نگذشت که ابوالقاسم در حالى که مى خندید نزد من آمد و گفت: این دو دینار را حضرت(علیه السلام) براى تو فرستاده و فرموده اند: «به حابسى بگو: هر که در راه خدا کوشش کند، خدا هم حاجت او را بر مى آورد!».در سامرا به بیمارى شدیدى مبتلا شدم، بیمارى آن قدر سخت بود که خود را براى مرگ آماده ساختم. در آن حال، از طرف مولا(علیه السلام)گلدانى براى من فرستاده شد، در آن گلدان دو شاخه گل بنفشه بود حضرت فرموده بودند: آن را استشمام کنم.هنوز در حال بوییدن عطر گلها بودم که احساس بهبودى کردم. الحمدلله ربّ العالمین.([49])

موقع دریافت حقوق!

باز حابسى مى گوید:از شخصى از اهالى واسط طلبى داشتم. مطّلع شدم که وفات کرده است. نامه اى به امام زمان(علیه السلام) نوشته و اجازه خواستم در همین شرایط که او تازه فوت کرده است به واسط بروم شاید بتوانم از ورثه او حقّ خود را بگیرم.ایشان اجازه نفرمودند. براى بار دوم اجازه خواستم. مجدداً امر به امتناع فرمودند. بعد از دو سال بدون این که من مجدداً اجازه بخواهم، حضرت(علیه السلام)نامه اى مرقوم فرمودند که: «اکنون مى توانى]براى وصول حق خود [بروى.».من نیز به شهر واسط رفته و حق خود را وصول نمودم.([50]] )

تبرّکى از مولا!

حابسى مى گوید:ابوجعفر]مروزى[ هزار دینار سهم امام(علیه السلام) فرستاه بود تا آن را به ناحیه مقدسه حضرت حجّت(علیه السلام) تحویل دهم. همراه ابو حسین محمّد بن محمّد بن خلف و اسحاق بن جنید ـ که پیرمرد بود ـ از بغداد خارج شدیم. قصد داشتیم در حومه بغداد که محل کرایه چهارپایان بود، سه الاغ کرایه کنیم.ابو حسین خورجینها را به دوش گرفت و حرکت کردیم وقتى به آن محل رسیدیم، اُلاغى براى کرایه نیافتیم.به ابوحسین گفتم: تو بارمان را همراه قافله ببر من هم سعى مى کنم حداقل الاغى براى اسحاق بن جنید بیابم تا به زودى به تو ملحق شویم.بعد از حرکت ابوحسین الاغى یافتم، اسحاق سوار شد و خود را کنار قصر متوکل عباسى که در سامرا بنا شده بود به قافله و ابو حسین رساندیم.به ابوحسین ]که بسیار خسته شده بود،[ گفتم: باید خدا را به خاطر این خدمتى که مى کنى شکر کنى.او گفت: دوست دارم همیشه مشغول این خدمت باشم.وقتى به سامرا رسیدیم آنچه با خود داشتیم به وکیل حضرت(علیه السلام)تحویل دادیم. او در حضور من، همه را در دستمالى نهاده و آن را به وسیله غلام سیاهى براى حضرت(علیه السلام) فرستاد.هنگام عصر، ابو حسین بقچه کوچکى براى من آورد. صبح هنگام، وکیل حضرت(علیه السلام) که ابوالقاسم نام داشت در خلوت به من گفت: آن غلام سیاه که بقچه را آورده بود، این چند درهم را به من داد و گفت که آن را به کسى که بقچه را هنگام عصر براى تو مى آورد; بدهیم. من آن را گرفتم. وقتى از اتاق خارج شدم، قبل از این که من حرفى بزنم، یا این که از آنچه نزد من بود اطلاعى داشته باشد، گفت: هنگامى که با هم کنار قصر متوکّل بودیم آرزو کردم که اى کاش! از طرف حضرت(علیه السلام)چند درهم تبرّکاً به من عنایت مى شد، چون امسال اولین سالى است که همراه تو به سامرا و بیت حضرت(علیه السلام) آمده ام.من هم گفتم: پس این درهم ها را بگیر که خداوند آن را به تو عطا نموده است.([51]] )

در مورد آن زن سکوت کن!

على بن محمّد بن اسحاق اشعرى مى گوید:کنیزى داشتم که مدت نسبتاً زیادى از او دورى نموده بودم. روزى به من گفت: اگر طلاقم داده اى بگو؟گفتم: تو را طلاق نداده ام. و همان روز را با او به سر بُردم. پس از یک ماه نامه اى نوشت که ادعا کرده بود که باردار شده است.]من نسبت به او شک کردم[ به همین خاطر نامه اى براى حضرت(علیه السلام)نوشتم و در این مورد سؤال نمودم. همچنین در مورد خانه اى که دامادم آن را طبق وصیّت به امام زمان(علیه السلام) داده بود، عرض کردم: اگر اجازه بفرمایید آن را خود تصرف کرده و وجه آن را به اقساط بپردازم.حضرت(علیه السلام) در پاسخ مرقوم فرموده بودند: «در مورد خانه همان طور که خواسته بودى عمل کن، و در مورد آن زن و بارداریش سکوت کن!».بعد از مدّتى آن کنیز براى من نامه اى نوشت که در آن آمده بود: آنچه در مورد بارداریم گفته بودم دروغ بود و من حامله نیستم!.([52]] )

این راز را حفظ کن!

ابو على نیلى مى گوید:روزى ابو جعفر ]محمّد بن عثمان[ وکیل حضرت(علیه السلام) نزد من آمد و مرا به «عباسیّه» بُرد، او وارد خرابه اى شد و با احتیاط نامه اى را بیرون آورد و براى من خواند.حضرت(علیه السلام) در آن نامه همه وقایع را که در خانه من رخ داده بود، شرح داده بودند. در انتهاى نامه فرموده بودند: چگونه فلان زن ـ یعنى مادر عبدالله ـ را از گیسویش گرفته بیرون مى کشند و به بغداد مى برند و در مقابل خلیفه مى نشانند؟!غیر از این، اتّفاقات دیگرى را نیز بیان فرموده بودند که در آینده روى خواهد داد.ابوجعفر گفت: این راز را حفظ کن، آنگاه نامه را پاره کرد.مدّتى گذشت، بعد تمام آنچه حضرت فرموده بودند، به وقوع پیوست!([53] [)

مطلب بدون پاسخ!

ابوالحسن جعفر بن احمد مى گوید:ابراهیم بن محمّد بن فرج زُخجى نامه اى به حضور حضرت(علیه السلام)نوشته و مطالبى از حضرت(علیه السلام) درخواست نموده بود; از جمله از ایشان خواسته بود تا نامى براى فرزند تازه مولودش عنایت بفرمایند.امام زمان(علیه السلام) پاسخ تمام سئوالات را فرموده بودند و در مورد آن مولود مطلبى مرقوم ننموده بودند. پس از چندى آن طفل مُرد!([54])

طلاى مفقود!

محمّد بن حسن صیرفى مى گوید:من اهل بلخ هستم، وُجوهى را به عنوان سهم امام(علیه السلام)جمع آورى نمودم که نیمى از آنها طلا و نیمى دیگر نقره بود. طلاها را به شکل شمش در آورده و نقره ها را قطعه قطعه کردم، عازم سفر حج شدم و تصمیم داشتم همان طور که مردم خواسته بودند، در بین راه آنها را به حسین بن روح، نایب امام(علیه السلام) تحویل دهم.وقتى به سرخس رسیدم، در جایى خیمه زدم که زمینش تماماً از ریگ پوشیده شده بود. مشغول شمارش و بررسى طلاها و نقره ها بودم که یکى از شمش ها بدون این که متوجّه باشم، افتاده و در ریگها فرو رفت.وقتى به همدان رسیدم، براى اطمینان از سلامت اموال، دوباره آنها را بررسى و شمارش نمودم. متوجه شدم که یکى از شمشها گم شده است. وقتى کل شمشها را وزن کردم، معلوم شد که شمش مفقود شده ـ درست به خاطر ندارم ـ صد و سه یا نود و سه مثقال وزن داشت، به جهت اداى امانت، به همان اندازه شمش طلا از مال خود اضافه کرده و وجوهات را کامل نمودم.وارد بغداد شدم و خدمت حسین بن روح رفتم و شمش ها و نقره ها را تحویل دادم.ایشان دست خود را بین شمشها چرخاند و همان شمش جایگزین مرا بیرون آورده و گفت: این شمش مال ما نیست، آن را در سرخس وقتى خیمه ات را در ریگزارى برپا کردى، گم کرده اى. به همانجا بازگرد آن را همانجا زیر ریگها خواهى یافت. آن را بردار و به نزد ما بازگرد. ولى هنگامى به بغداد خواهى رسید که مرا نخواهى یافت چون به لقاى حق پیوسته ام.»من به سرخس بازگشتم و همانجا آن شمش طلا را یافتم. آن را به بلخ بردم. سال بعد که به مکّه مشرف شدم، آن را با خود داشتم. وقتى وارد بغداد شدم، حسین بن روح وفات نموده بود. به ملاقات ابوالحسن سمرى، نائب چهارم حضرت(علیه السلام) رفته و شمش را تحویل دادم.([55])

لوح قبر!

ابوالحسن على بن احمد دلاّل قمى مى گوید:روزى به خدمت ابوجعفر محمّد بن عثمان، نائب دوم امام زمان(علیه السلام)رفتم. دیدم لوحى را در مقابل خود نهاده و در آن نقاشى مى کند، در اطراف نقّاشى آیه اى از قرآن و نامهاى ائمه(علیهم السلام) را مى نگارد. عرض کردم: آقاجان! این لوح چیست؟فرمود: آن را براى قبر خود آماده کرده ام که به آن تکیه دهم. هرگاه آن را مى بینم به ترنّم مى آیم و هر روز وارد قبر خود مى شوم و یک جزء قرآن در آن مى خوانم و بیرون مى آیم.من نسبت به سخنان او شک کردم. وقتى آثار تردید را در چهره من دید، دست مرا گرفت تا قبر خود را به من نشان دهد. آنگاه گفت: فلان روز از فلان ماه و فلان سال به لقاى حق خواهم پیوست، و در این قبر دفن خواهم شد، و این لوح با من خواهد بود.وقتى از ایشان جدا شدم، تاریخ مذکور را یادداشت کردم و منتظر روز موعود بودم تا این که بیمار شد و در همان روز و همان ماه و همان سال فوت کرد، و در همان جا دفن شد!([56] [] )

صاحب الامر کیست؟

یعقوب بن منفوس ـ یا منقوش ـ مى گوید:به حضور امام حسن عسکرى(علیه السلام) رسیدم. حضرت(علیه السلام) در سکوى جلوى خانه نشسته بود. در سمت راست ایشان اتاقى که بود پرده اى ریشه دار مقابل آن آویخته شده بود.عرض کردم: آقا جان! صاحب الامر کیست؟فرمود: پرده را کنار بزن!وقتى پرده را کنار زدم، پسر بچه اى به سوى ما آمد که حدوداً پنج ـ یا ده یا هشت ـ ساله به نظر مى آمد. پیشانى اش گشاده و چهره اش سپید و حدقه چشمانش درخشان بود، و کف دست ها و زانوانش پر و محکم، و خالى بر گونه راست داشت، و موى سرش کوتاه بود.امام حسن عسکرى(علیه السلام) او را روى زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما این است.سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل.او هم داخل خانه شد در حالى که چشمهایم او را بدرقه مى کرد.آن گاه حضرت(علیه السلام) فرمود: اى یعقوب! نگاه کن، ببین چه کسى در خانه است؟وقتى داخل شدم کسى را ندیدم!([57] )

بایست و تکان نخور!

ضوء بن على عجلى مى گوید:مردى ایرانى را دیدم که مى گفت: به سامرا رفتم وقتى مقابل منزل امام حسن عسکرى(علیه السلام) رسیدم، بدون این که اجازه ورود بگیرم، امام(علیه السلام)مرا از داخل خانه فرا خواند.داخل شدم و سلام نمودم، حضرت(علیه السلام) فرمود: اى ابو فلان! حالت چطور است؟ بنشین!آن گاه از تمام مردان و زنان فامیلم پرس و جو کرد و فرمود: چه شد که آمدى؟عرض کردم: به خاطر علاقه اى که به شما داشتم.فرمود: همین جا بمان!من نیز همراه خدمتکاران همان جا ماندم. روزى از خرید حوائج خانه بازگشتم مثل همیشه بدون این که اجازه بگیرم داخل اتاق مردان شدم.ناگاه صداى حرکت کسى را شنیدم، حضرت(علیه السلام) بانگ زد: بایست و تکان نخور!من نه جرأت بازگشت داشتم و نه جسارت این که قدمى به جلو بردارم. همان جا خُشکم زد. در این حال، کنیزى از اتاق خارج شد در حالى که چیزى را در پارچه اى پیچیده بود. پس از آن حضرت(علیه السلام)فرمود: داخل شو!وقتى وارد شدم، امام(علیه السلام) دوباره آن کنیز را فرا خواند و فرمود: آنچه را که با خود دارى نشان بده!وقتى پارچه را گشود، پسر بچه اى را دیدم که صورتش سپید بود. وقتى تنش را عریان کرد، خط مویى سبز رنگ را دیدم که به سیاهى نمى زد و از ناف تا سینه اش روییده بود.آن گاه امام(علیه السلام) فرمود: این صاحب الامر شماست.آنگاه به آن کنیز فرمود تا او را بردارد و ببرد. از آن پس، تا زمان وفات امام حسن عسکرى(علیه السلام) او را ندیدم.به آن مرد ایرانى گفتم: به نظر تو، او در آن هنگام چند سال داشت؟گفت: دو ساله.([58])

من قائم آل محمّد هستم!

احمد بن فارس ادیب مى گوید:در همدان طایفه اى زندگى مى کردند که معروف به «بنى راشد» بودند، و همه آنها شیعه بوده و پیرو مذهب امامیّه بودند. کنجکاو شدم و پرسیدم: چطور بین همه اهل همدان فقط شما شیعه هستید؟پیرمردى که ظاهر الصلاح و متشخّص به نظر مى رسید، گفت: جدّ ما راشد که ـ طایفه ما به او منسوب است ـ سالى به حجّ مشرّف شد، وى پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنین نقل کرد:هنگام بازگشت، چند منزل در بیابان پیموده بودیم که از شتر فرود آمدم تا کمى پیاده روى کنم. مدّت زیادى پیاده حرکت کردم تا این که خسته شدم. پیش خود گفتم: بهتر است براى استراحت و خواب، کمى توقّف کنم، آنگاه که انتهاى قافله به نزد من رسید، برمى خیزم.به همین جهت، خوابیدم، وقتى بیدار شدم دیدم هنگام ظهر است و خورشید به شدّت مى تابد و هیچ کس دیده نمى شود. ترسیدم; نه جاده دیده مى شد و نه ردّ پایى مانده بود. ناچار به خدا توکّل کردم و گفتم: به هر طرف که او بخواهد مى روم!هنوز چند قدمى راه نرفته بودم که به منطقه اى سبز و خرّم رسیدم، گویا آن جا به تازگى باران باریده خاکش معطر و پاک بود. در میان آن باغ، قصرى بود که چون شمشیر مى درخشید.با خود گفتم: خوب است که این قصر را که قبلا ندیده و وصف آن را از کسى نشنیده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتى مقابل در قصر رسیدم، دیدم دو نفر خادم که سفید پوست هستند آن جا ایستاده اند.سلام کردم، آن ها با لحن زیبایى پاسخ دادند و گفتند: بنشین که خداوند خیرى به تو عنایت فرموده است.یکى از آن ها وارد قصر شد. بعد از اندک زمانى، بازگشت و گفت: برخیز و داخل شو!وقتى وارد قصر شدم، ساختمانى را دیدم که تا آن زمان عمارتى بدان زیبایى و نورانیّت ندیده بودم. خادم پیشتر رفت و پرده اتاقى را کنار زد و گفت: وارد شو!وارد اتاق شدم. جوانى را دیدم که چهره اش همچون ماه در شب تاریک مى درخشید، بالاى سرش شمشیر بلندى از سقف آویزان بود که فاصله کمى با سر مبارک او داشت.سلام کردم و او با مهربانى و زیباترین لحن پاسخ داد و پرسید:آیا مرا مى شناسى؟ـ نه والله.ـ من قائم آل محمّد(علیهم السلام) هستم که در آخر الزمان با همین شمشیر ـ اشاره به آن شمشیر کرد ـ قیام مى کنم، و زمین را بعد از آن که انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد مى کنم.با شنیدن این کلمات نورانى، به پاى حضرت(علیه السلام) افتادم و صورت به خاک پاى مبارکش مى ساییدم.ـ فرمود: این کار را مکن! سرت را بلند کن! تو فلانى از ارتفاعات همدان نیستى؟ـ آرى! اى آقا و مولایم!ـ دوست دارى که به نزد خانواده ات بازگردى؟ـ آرى! مولایم، مى خواهم مژده آنچه را که خداوند به من ارزانى داشته، به آنها برسانم.آن گاه حضرت به آن خادم اشاره کرد. او دست مرا گرفت و کیسه پولى به من داد و با هم از خدمت امام(علیه السلام) مرخص شدیم. چند قدم که رفتیم. سایه ها و درختان و مناره مسجدى را دیدم. او گفت: آیا این جا را مى شناسى؟گفتم: نزدیک همدان شهرى است که «اسد آباد» نام دارد. این جا شبیه آن جا است.او گفت: این جا «اسد آباد» است. برو! که هدایت یافتى و واقعاً راشد شدى!من که به منظره پیش روى خود خیره شده بودم، وقتى بازگشتم، او را ندیدم. وارد «اسد آباد» شدم. به کیسه نگاه کردم، پنجاه و چهار سکّه طلا در آن بود و تا زمانى که آن ها را داشتیم خیر به ما روى مى آورد.([59]

نوجوان ماه سیما!

محمّد بن احمد انصارى مى گوید:گروهى از مفوضه([60]) و مقصّره([61]) کامل بن ابراهیم مدنى را براى مناظره نزد امام حسن عسکرى(علیه السلام) فرستادند.کامل بن ابراهیم مى گوید: پیش خود گفتم: به او مى گویم: تنها کسى وارد بهشت مى شود که اعتقاد مرا داشته باشد!وقتى خدمت امام حسن عسکرى(علیه السلام)مشرّف شدم، دیدم پیراهن سفید لطیفى پوشیده است. با خود گفتم: ولىّ خدا و حجّت او پیراهن لطیف مى پوشد و به ما امر مى کند که به فکر برادران دینى خود باشیم، و ما را از پوشیدن این گونه لباس ها نهى مى کند.امام حسن عسکرى(علیه السلام)تبسّمى فرمود و آستین خود را بالا زد و لباس سیاه خشنى را ]که زیر آن لباس لطیف پوشیده بود[ و با پوست بدنش تماس داشت، نشان داده و فرمود: این را براى خدا، و این را براى شما پوشیده ام!من با شرمندگى سلام کردم و کنار درى که پرده اى آن را پوشانده بود، نشستم. ناگاه بادى وزید و گوشه اى از آن پرده کنار رفت و نوجوان ماه سیمایى را که حدوداً چهار سال داشت، دیدم. فرمود: اى کامل بن ابراهیم!از این سخن مو بر تنم راست شد، و به دلم الهام شد که بگویم: لبیک، آقا جان! بفرمایید.فرمود: نزد ولىّ خدا و حجّت او آمده اى که بگویى: تنها کسى که اعتقاد تو را داشته باشد، به بهشت مى رود؟گفتم: آرى، قسم به خدا! براى همین آمده ام.فرمود: به خدا قسم! در این صورت عدّه کمى بهشتى خواهند بود، زیرا تنها گروهى که «حقیّه» نام دارند، وارد بهشت خواهند شد.عرض کردم: آقا جان! آن ها چه کسانى هستند؟فرمود: کسانى که على(علیه السلام) را دوست دارند و به حق او سوگند مى خورند، امّا حقّ او و فضل او را نمى دانند.آن گاه لحظه اى ساکت شده و سپس ادامه دادند:آمده بودى که درباره اعتقاد مفوّضه سؤال کنى، بدان که آن ها دروغ مى گویند. خداوند دل هاى ما را ظرف مشیّت خود قرار داده است که اگر او بخواهد ما نیز خواهیم خواست، چنانچه مى فرماید:(وَما تَشاءُونَ إِلاّ اَنْ یَشاءَ اللهُ)([62]).«جز آنچه خداوند مى خواهد شما نمى خواهید».آن گاه پرده به حالت اوّل بازگشت، و من هرچه کردم نتوانستم آن را کنار بزنم.امام حسن عسکرى(علیه السلام) تبسّم نموده و فرمود: اى کامل! چرا نشسته اى، مگر حجّت بعد از من سؤالت را پاسخ نداد؟من نیز برخاستم و خارج شدم، و از آن پس آن خلف صالح(علیه السلام) را ملاقات نکردم.([63] )

صحراى عرفات و دیدار مولا!

یکى از اهالى مداین داستانى را به احمد بن راشد تعریف کرد،او مى گوید:با یکى از دوستانم مشغول اداى مناسک حجّ بودیم، تا این که به صحراى عرفات رفتیم، در آنجا جوانى را دیدیم که با لباسى بسیار فاخر ـ که حدوداً صد و پنجاه دینار ارزش داشت ـ نشسته، او نعلینى زرد رنگ، برّاق و تمیز در پا داشت که غبارى روى آن ننشسته بود، گویا اصلا با آن گام برنداشته بود.در این حال، فقیرى را دیدیم که به او نزدیک شد و از او کمکى خواست.جوان; چیزى از زمین برداشت و به آن فقیر داد، گویا بسیار با ارزش بود; زیرا فقیر پس از گرفتن آن با خوشحالى او را بسیار دعا کرده و سپاسگزارى نمود.آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقیر رفتیم و گفتیم: ]آن جوان [چه چیزى به تو داد؟گفت: سنگ ریزه هاى طلایى!وقتى آن ها را به دست گرفتیم، حدوداً بیست مثقال بود. به دوستم گفتم: مولایمان با ما بود و او را نشناختیم.آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست و جو کردیم، اما اثرى نیافتیم. وقتى بازگشتیم، از آن هایى که در آن اطراف بودند، پرسیدیم: این جوان زیبا که بود؟گفتند: جوانى است علوى که هر سال از مدینه با پاى پیاده به حجّ مى آید!([64])

به اذن خدا برخیز!

نجم الدین جعفر بن زهدرى مى گوید:به بیمارى فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدریم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولى اثرى نبخشید.به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگیر.او از پزشکان بغداد دعوت به عمل آورد، و آنها مدّتى طولانى در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودى نبخشید.تا این که به او گفتند: او را به قبّه شریف منسوب به امام زمان(علیه السلام) در حلّه ببر تا شفا یابد.شبى همراه مادر بزرگم به زیر گنبد شریف حضرت(علیه السلام) مشرف شده و در آنجا بیتوته کرده بودم، ناگاه به دیدار حضرت موفّق شدم.حضرت رو به من کرد و فرمود: برخیز!عرض کردم: آقا جان! یک سال است که نمى توانم از جا برخیزم.فرمود: برخیز! به اذن خدا.و مرا براى برخاستن یارى نمودند.هنگامى که مردم از شفاى من مطّلع شدند چنان براى ملاقاتم هجوم آوردند که چیزى نمانده بود که کشته شوم.آنها تمام لباس هایم را به عنوان تبرّک تکه پاره کردند، و بر من لباس دیگرى پوشانیدند، آنگاه به خانه باز گشتم، و لباس خود را عوض کرده و لباس آن ها را برایشان فرستادم.([65])

اهل خیرى افتاده; و عنایت مولا!

سیّد على بن عبد الحمید مى گوید:سال 789 هجرى است، خانه اى که من در آن زندگى مى کنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت على(علیه السلام) در نجف است. سال ها پیش مردى در این خانه زندگى مى کرد که مشهور به خیر و صلاح، و معروف به «حسین مدلل» بود، و صاحب عیال و فرزند بود.او در پى عارضه اى فلج شده و قدرت تحرک خود را از دست داد. مدّت زیادى از این بیمارى در رنج و زحمت به سر مى برد، شدّت فلج او آن چنان بود که براى انجام اُمور ضرورى خویش نیاز به همسر خود داشت، و همسر او کارهاى ضرورى او را انجام مى داد، ولى در اثر طولانى شدن دوران بیمارى، خانواده اش از این زندگى به تنگ آمدند.از سوى دیگر; چون او نمى توانست کار کند و مخارج زندگى خود را تأمین نماید به همین خاطر بسیار مقروض شد. مشکلات جسمى و روحى او در خانه از یک سو، و احتیاج به مردم از سوى دیگر، او را در مقابل طلب کاران در وضعیّت بدى قرار داده بود.او در شبى از شبهاى سال 720 هجرى، همسر و فرزندانش را که همه در خواب بودند بیدار مى کند. یک چهارم از شب گذشته بود، وقتى آن ها با هراس برمى خیزند خانه را مملو از نورى خیره کننده مى یابند و از او مى پرسند: چه خبر است؟او مى گوید: امام زمان(علیه السلام)تشریف آورده و فرمود: اى حسین برخیز!عرض کردم: آقا جان! نمى بینید که نمى توانم برخیزم؟حضرت دست مرا گرفته و از جا بلند نمود، حالا همین طور که مى بینید صحیح و سالم هستم.آنگاه حضرت فرمود: من هر شب از این کوچه به زیارت جدّم امیرالمؤمنین(علیه السلام)مى روم و تو هر شب آن را قفل کن!عرض کردم: مطیع خدا و شما هستم مولا جان!آن گاه به زیارت امیرالمؤمنین(علیه السلام) تشریف بردند.آن کوچه اکنون نیز در نجف مشهور است و مردم در مواقع مشکلات براى رفع گرفتارى هاى خود براى آن جا نذر مى کنند و به برکت وجود امام زمان(علیه السلام)هیچ گاه ناامید نمى شوند.([66] )

جنگ صفّین; و یارى امام زمان(علیه السلام)

محى الدین اربلى مى گوید:نزد پدرم نشسته بودم، مردى را کنار او دیدم که چرت مى زد. ناگهان عمّامه اش افتاد و زخم بزرگى که در سر داشت; نمایان شد.پدرم از او پرسید: این زخم چیست؟گفت: زخمى است که در جنگ صفّین برداشته ام!ما گفتیم: چه مى گویى؟ قرن ها است که از واقعه صفّین مى گذرد؟او گفت: در سفرى با شخصى همسفر شدم، در راه مصر بودیم، در غزّه([67]] ) با او در مورد جنگ صفّین صحبت مى کردم او گفت: اگر من آن زمان در جنگ صفّین حضور داشتم شمشیرم را از خون على(علیه السلام) و یارانش سیراب مى نمودم.من در پاسخ گفتم: من هم اگر در آن أیّام بودم شمشیرم را از خون معاویه و یارانش سیراب مى نمودم. حالا هم دیر نشده است من و تو مى توانیم با هم در دفاع از على(علیه السلام) و معاویه بجنگیم.در این اثنا، حالت جدّى به خود گرفته و با هم در آویختیم، معرکه عجیبى برپا کردیم، ضربات کارى شمشیر میان من و او ردّ و بدل شد، من از ناحیه سر مجروح شده و در اثر آن، از هوش رفتم. از خود بى خود شدم و افتادم و نفهمیدم چقدر طول کشید، ناگاه احساس کردم که کسى مرا با گوشه نیزه اى بیدار مى کند.چشمانم را گشودم، او از اسب پایین آمد و بر زخم سرم دستى کشید. احساس کردم که دیگر دردى ندارم. آن گاه رو به من کرد و فرمود: همین جا باش تا بیایم.ناگهان از مقابل دیدگانم ناپدید شد، مدّتى نگذشت که دیدم سر بریده دشمنم را در دست گرفته و چهار پایان او را با خود مى آورد.وقتى به نزد من رسید فرمود: این سر دشمن تو است، چون تو ما را یارى کردى ما نیز تو را یارى کردیم. چنان که خداوند کسى که او را یارى کند او را یارى مى نماید.عرض کردم: شما که هستید؟فرمود: م ح م د بن حسن. و هر که از تو در مورد زخم سرت پرسید بگو: در جنگ صفّین مجروح شده اى.([68])

تأثیر دعا در تعجیل فرج مولا!

فضل گوید از امام جعفر صادق(علیه السلام) شنیدم که مى فرماید:روزى خداوند به ابراهیم(علیه السلام) وحى کرد که به زودى صاحب فرزندى خواهى شد. ابراهیم(علیه السلام) بسیار خوشحال شد به سرعت به نزد ساره، همسر خود، شتافت تا این مژده مسرّت بخش را به او برساند.وقتى ساره از بشارت الهى مطلع شد، به ابراهیم(علیه السلام) گفت: چه مى گویى؟ من پیر شده ام. چه طور ممکن است که صاحب فرزندى شوم.ابراهیم(علیه السلام) سخت به فکر فرو رفت.حق تعالى دوباره به او وحى کرد و فرمود: اى ابراهیم! همسرت به زودى فرزندى به دنیا خواهد آورد که اولاد او به خاطر این که مادرشان وعده مرا انکار کرد، چهارصد سال گرفتار عذاب خواهند شد!]فرزندان ساره یعنى[ بنى اسراییل، سال ها ]به همین جهت [گرفتار عذاب ]و ستم فرعونیان[ بودند. تا این که روزى از طولانى شدن مدّت عذاب به تنگ آمده و چهل شبانه روز تمام به درگاه الهى گریه و زارى نمودند.در این هنگام، خداوند متعال موسى و هارون(علیهما السلام) را مبعوث نمود تا آن ها را از دست فرعونیان نجات دهند، و صد و هفتاد سال زودتر از موعد مقرر گرفتارى آنها را بردارند.آنگاه امام جعفر صادق(علیه السلام) فرمود: شما نیز اگر براى تعجیل در فرج قائم ما(علیه السلام)گریه و زارى کنید، خداوند فرج ما را نزدیک خواهد نمود. و الاّ باید تا آخرین روز موعد ظهور او در انتظار به سر برید!([69])

گل سرخ

میرزا محمّد استرآبادى مى گوید:من در حرم الهى یعنى مکه مکرّمه زندگى مى کنم، شبى در مسجد الحرام مشغول طواف خانه خدا بودم.ناگاه جوانى را دیدم که وارد مسجد الحرام شد، او که سیمایى زیبایى داشت به طرف کعبه آمد و همراه من مشغول طواف شد. در اثناى طواف وقتى به من نزدیک شد، یک دسته گل سرخ به من عنایت فرمود.البته آن روزها فصل شکفتن گل نبود، من دسته گل را گرفته و بوییدم. گفتم: آقا جان! این ها را از کجا آورده اى؟فرمود: از خرابات!این بفرمود و از نظر ناپدید شد، که دیگر او را ندیدم.([70]] )



[1]ـ معمولاً وقتى کسى با هراس از خواب مى پرد نام خدا را بر او جارى مى سازند و مى گویند: «بسم اللّه الرحمن الرحیم».

[2]ـ سوره قصص، آیه 5 و 6.

[3]ـ علل الشرایع، ص 160، باب 129، ح 1; بحارالانوار، ج 51، ص 28، ح 29.

[4]ـ علل الشرایع، ص 161، باب 129، ح 3; بحار الانوار، ج 51، ص 29.

[5]ـ کمال الدین، ج 2، ص 250، ح 252; بحار الانوار، ج 51، ص 68 ـ 70.

[6]ـ غیبة نعمانى، 247; بحار الانوار، ج 51، ص 76 و 77.

[7]ـ کشف الغمّه، ج 3، ص 267 و 268; بحار الانوار، ج 51، ص 79.

[8]ـ کشف الغمّه، ج 3، ص 279 و 280; بحار الانوار، ج 51، ص 88.

[9]ـ کشف الغمّه، ج 3، ص 291; بحار الانوار، ج 51، ص 98.

[10]ـ بحار الانوار، ج 51، ص 110.

[11]-کمال الدین، ج 1، ص 289; بحار الانوار، ج 51، ص 118.

[12]ـ غیبة طوسى، ص 191، باب انّ المهدی من ولد الحسین(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 134.

[13] ـ کمال الدین، ج 2، ص 334 و 335; بحار الانوار، ج 51، ص 144.

[14]ـ غیبة نعمانى، ص 151 و 152; بحار الانوار، ج 51، ص 147.

[15]ـ اقبال الاعمال، ج 3، ص 87 و 88; فیما یتعلق بشهر محرم; بحار الانوار، ج 51، ص 148 و 149.

[16]ـ بحار الانوار، ج 51، ص 149.

[17]ـ بحار الانوار، ج 51، ص 163 و 164.

[18]ـ غیبة شیخ طوسى، ص 322، التوقیعات الواردة; بحار الانوار، ج 51، ص 293.

[19]ـ غیبة طوسى، ص 243، علة المانعة من ظهوره; بحار الانوار، ج 51، ص 293.

[20]ـ خرایج ج 1، ص 272، فی معجزات الامام صاحب الزمان; بحار الانوار، ج 51، ص 294.

[21]ـ خرایج، ج 2، ص 696 و 697، فی اعلام الامام صاحب الزمان(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 294.

[22]ـ خرایج، ج 2، ص 697، فی اعلام الامام صاحب الزمان(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 395.

[23]ـ خرایج، ج2، ص 697 و 698، فى اعلام الامام صاحب الزمان7; بحارالانوار، ج 51، ص 295.

[24]ـ خرایج، ج 2، ص 698، فی اعلام الامام صاحب الزمان(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 295.

[25]ـ خرایج، ج 2، ص 698 و 699، فى اعلام الامام صاحب الزمان(علیه السلام); بحارالانوار، ج 51، ص 295.

[26]ـ کافى، ج 1، ص 519، مولد الصاحب(علیه السلام); ارشاد، ج 2، ص 357; دلائل و بیّنات الامام(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 297.

[27]ـ کافى، ج 1، ص 591، مولد الصاحب(علیه السلام); خرایج، ج 2، ص 695، فی اعلام الامام صاحب الزمان(علیه السلام); ارشاد، ج 2، ص 357 و 358; دلائل و بیّنات الامام(علیه السلام); بحارالانوار، ج 51، ص 297.

[28]ـ کافى، ج 1، ص 521 و 522، مولد الصاحب(علیه السلام); ارشاد، ج 2، ص 362 و 363، دلائل و بیّنات الامام(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 297 و 298.

[29]ـ ارشاد، ج 2، ص 364 و 365، دلائل و بیّنات الامام(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 299.

[30]ـ دلائل الامامه، ص 281، معرفة شیوخ الطایفة; بحار الانوار، ج 51، ص 303 و 304.

[31]ـ کمال الدین، ج 2، ص 494، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 306.

([32]) شاید منظور هشتادمین سال زندگى سیمرى بوده باشد. علامه مجلسى در صفحه 366 ج 51 بحار مى گوید: منظور هشتادمین سال زندگى امام زمان(علیه السلام)مى باشد که این درست در نمى آید چون با حساب خود او در همانجا فاصله زمان ولادت امام(علیه السلام)(255) تا وفات سیمرى(329) هفتاد و چهار سال مى باشد.

اما در صحفه 312 ج 51 نیز مى فرماید: مراد یا هشتاد سال عمر او بود و یا سال 280 که دومى نیز بعید به نظر مى رسد.

[33] ـ دلائل الامامة، ص 280; بحار الانوار، ج 51، ص 306.

[34]ـ رجال کشى، ص 557، ذکر احمد بن اسحاق قمى شماره 1052; بحارالانوار، ج 51، ص 306.

[35]ـ رجال نجاشى، ص 261; بحارالانوار، ج 51، ص 306 و 307.

[36]ـ کافى، ج 1، ص 519، مولد الصاحب(علیه السلام)، ح 9; بحار الانوار، ج 51، ص 309.

[37] ـ قرمطى: شعبه اى از فرقه اسماعیلیه است که توسط حمدان الاشعث ـ معروف به قرمط ـ در حدود سال 280 هـ .ق پدید آمد، آنها قایل بودند که محمد بن اسماعیل امام هفتم و صاحب الزمان است ... (فرهنگ معین ج 6، ص 1450)

[38]ـ کافى، ج 1، ص 520، مولد الصاحب(علیه السلام)، ح 13; بحار الانوار، ج 51، ص 310.

[39]ـ کافى، ج 1، ص 518 و 519، ح 7; بحار الانوار، ج 51، ص 309.

[40]ـ کافى، ج 1، ص 523، ح 21; بحارالانوار، ج 51، ص 310.

[41]ـ کافى، ج 1، ص 525، مولد الصاحب(علیه السلام)، ح 30; بحار الانوار، ج 51، ص 310.

[42]ـ او نیز از بزرگان زیدیه است.

[43]ـ غیبة شیخ طوسى، ص 300 و 301، التوقیعات الوارده; بحارالانوار، ج 51، ص 319.

[44]ـ  از مشایخ فرقه حشویه است.

[45]ـ  صوفى است.

[46]ـ غیبة شیخ طوسى، ص 301 و 302، التوقیعات الوارده; بحار الانوار، ج 51، ص 319 و 320.

[47]ـ کمال الدین، ج 2، ص 486، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 326.

[48]ـ کمال الدین، ج 2، ص 486، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 326

[49]ـ کمال الدین، ج 2، ص 493، ذکر التوقیعات; بحارالانوار، ج 51، ص 331.

[50]ـ کمال الدین، ج 2، ص 493، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 331.

[51]ـ کمال الدین، ج 2، ص 495، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 332 و 333.

[52]ـ کمال الدین، ج 2، ص 497 و 498، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، 333

[53]ـ کمال الدین، ج 2، ص 498، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 333 و 334.

[54]ـ کمال الدین، ج 2، ص 498، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 334.

[55]ـ کمال الدین، ج 2، ص 516 و 517، ذکر التوقیعات; بحار الانوار، ج 51، ص 340 و 341.

[56]ـ غیبة طوسى، ص 364 و 365، ذکر محمّد بن عثمان العمرى; بحار الانوار، ج 51، ص 351.

[57]ـ کمال الدین، ج 2، ص 407، ما اخبر به العسکرى(علیه السلام); بحار الانوار، ج 52، ص 25.

[58]ـ کافى، ج 1، ص 514 و 515، موله الصاحب(علیه السلام); کمال الدین، ج 2، ص 435 و 436، من شاهد القائم(علیه السلام); غیبة طوسى، ص 233 و 234، اثبات ولادة الصاحب(علیه السلام); بحارالانوار، ج 52، ص 26 و 27.

[59]ـ کمال الدین، ج 2، ص 453 و 454، من شاهد القائم(علیه السلام); بحار الانوار، ج 52، ص 40 ـ 42.

[60]ـ گروهى بودند که اعتقاد داشتند خداى متعال، اُمور جهان را به حضرت محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم)و یا به حضرت على(علیه السلام) و یا به یکى از ائمّه(علیهم السلام) واگذار کرده است.

[61]ـ گروهى بودند که اعتقاد داشتند که حضرت على(علیه السلام) گرچه در ظاهر امام مى باشد ولى در واقع خداى ما است!! و افرادى را که قائل به اُلوهیّت على(علیه السلام) نبودند مقصره مى نامیدند. (تاریخ شیعه و فرقه هاى اسلام، ص 184 و 185).

[62]ـ سوره تکویر، آیه 29.

[63]ـ غیبت طوسى، ص 246 و 247، اثبات ولادته(علیه السلام); بحار الانوار، ج 52، ص 50 و 51.

[64]ـ خرایج راوندى، ج 2، ص 694 و 695، فى اعلام الامام صاحب(علیه السلام); بحار الانوار، ج 52، ص 59 و 60.

[65]ـ بحار الانوار، ج 52، ص 73.

[66]ـ بحار الانوار، ج 52، ص 74.

[67]ـ اسم محلى است در فلسطین.

[68]ـ بحار الانوار، ج 52، ص 75.

[69]ـ تفسیر عیاشى، ج 2، ص 163، در تفسیر سوره هود; بحار الانوار، ج 52، ص 131 و 132.

[70]ـ بحار الانوار، ج 52، ص 176.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد